نویسندگان: رضا پروین، سعید عزیزی و علیرضا قزوینی
آنچه در پیش رو دارید، یگانه اثرﹺ مکتوبی است که رژیم طالبانی کمونیستهای ایران (موسوم به سازمان فدائیان اکثریت) در اتحاد شوروی سابق در میان مهاجرین سیاسی چپ ایرانی را توصیف میکند. بخش اول این نوشته به مدت دو شبانه روز در اول ماه مارس 2021 در دو سایت اینترنتی "ایران امروز" و "ایران گلوبال" که هیچ تعلقی به افکار کمونیستی ندارند، منتشر شد. با این وجود، فشار قابل انتظار همه بازماندگان جریان اکثریت، موجب تسلیم غیراصولی دو سایت مزبور به فشارهای مرتکبین کارهای زشتی شد که مطلب زیر، شرحی است منصفانه و به دور از حب و بغض از اعمال بد آنها. هر چند ما نام واقعی این بزرگواران را در مطلب زیر قید نکردهایم، اما بنظر میرسد که حداقل امروز، خودشان استباط درستی از اعمال گذشته خودشان دارند و اینک سعی دارند با ایفای نقش ناپسند "گروه فشار" جلوی انتشار مطلب زیر را سد کنند. کمونیستها معمولا وقتی به قدرت دولتی میرسند، تبدیل به لنین، استالین، مائو و پولپوت میشوند اما کمونیستهای ایرانی، با دیدن "قدرت" ناشی از آشناییﹺ شخصی، با مسئولین سایتهای ایرانی مزبور هم، هوس کردهاند جا پای پدران کلاسیک خود بگذارند و جلوی انتشار این مطلب در آن دو سایت را بگیرند.
طبعا در دنیای دیجیتال امروز، این کار تنها یک تلاش بیهوده است که تنها تأییدی است بر جدی بودن و اهمیت تاریخی شهادت زیر از "حکومت رفقای کمونیست ایرانی" در اتحاد شوروی سابق.
با کمک به نشر و توزیع این مطلب، از فراموشی حقیقت تاریخی مهم ثبت شده در جملات و صفحات زیر ممانعت کنید. نشر فعلی حاوی کل مطلب و از جمله شامل همان بخشی است که به مدت کوتاهی در دو سایت مورد اشاره، منتشر شده بود.
ورسیون صوتی و ویدئویی و فایل پی دی اف
این نوشته در پنج قسمت (هرکدام تقریبا 45 دقیقه) هم بصورت فایل صوتی فورمات MP3 و هم بصورت فایل ویدئویی در شبکه یوتیوب منتشر شده است. این مطلب بصورت فایل پی دی اف هم در لینک زیر در دسترس علاقهمندان است.
(https://app.box.com/s/yv2vph54nvpeih3b8c5hzcp0evp92h6v)
لینک فایل صوتی اول (https://app.box.com/s/uk9o6hq56gi49gv40haiwn2upfc2y0h6)
لینک فایل صوتی دوم (https://app.box.com/s/6e7xbbl16quuq3js9ihp7y3vu4gt2a5z)
لینک فایل صوتی سوم (https://app.box.com/s/615dtn2f1797guaencnjejof0468b0jv)
لینک فایل صورتی چهارم (https://app.box.com/s/qh6edu775thhh6fd28wksa3kb20ys253)
لینک فایل صوتی پنجم و آخر (https://app.box.com/s/118o8t59ea0klzm96ovz9ushlj81sd8s)
حلقه مفقوده از درام چهار پردهای کمونیستهای فدایی خلق
تجربه دهههای اخیر از فروپاشی نظامهای استبدادی در دنیا و خاورمیانه نشان داد که تنها طرفداران حقوق بشر در زیر خشونت پلیسی این نظامها در انقیاد نبودهاند. بلکه پوست خشن اقتدار پلیسی این نظامها علاوه بر طرفداران حقوق بشر، نیروهای مستبدتر از نظام حاکم را هم در منگنه کنترل خود نگهداشتهاند. از اینرو بوده است که در فردای بعداز ایران شاهنشاهی، شوروی، یوگوسلاوی تیتو، عراق صدام حسین یا لیبی معمر قذافی، نیروهایی در صحنه سیاسی این کشورها ظهور کردند که بمراتب از نظام استبدادی قبلی سیاهکارتر و بدکارتر بودند. درست مثل آئون سان سوچی میانماری که وقتی از حصر خانگی آزاد شده و در قدرت دولتی شریک شد، با داشتن جایزه صلح نوبل در جیب، از نسل کُشی مسلمانان روهینگا دفاع کرد. از اینرو شناخت همه جانبه از نیروهای سیاسی با مطالعه روی آنها، در شرایط زمانی و مکانی متفاوت، کاملتر میشود و چه بسا نیروهایی که در منگنه رژیم استبدادی حاکم طرفدار آزادی میشوند و چون منگنه برطرف شود، آن کار دیگر میکنند. حداقل امروز میدانیم که رژیم پهلوی نیروهایی مثل جبهه ملی، نهضت آزادی، فدائیان اسلام، فدائیان خلق، مجاهدین خلق و بخش مهمی از جامعه را در برابر خود داشت که به هیچوجه دغدغه دموکراسی و حقوق بشر نداشتند.
جنبش چریکی و کمونیستی متأخر ایران، در تداوم فضای سیاسی ایران بعداز 1332 ظاهر شد و از هرجهت با موج قبلی جنبش کمونیستی متفاوت بود. زندگی این نسل جدید از کمونیستها هم از منظر بررسی زندگی شخصی آنها و هزینهای که بخاطر شرکت در جریانات رادیکال کمونیستی پرداختند و هم از جهت عواقب آن بخصوص کمک به قوام رژیم جمهوری اسلامی، یک درام کامل بود. این درام حداقل چهار پرده مهم را شامل میشود:
1. از شروع کار در سیاهکل تا وقوع انقلاب اسلامی (دانشگاه ها، خانههای تیمی و زندانها)
2. دوران بعداز انقلاب اسلامی تا سال 1362 در ایران
3. دوران اقامت در شوروی و افغانستان. در این دوره سازمان اکثریت وارد همکاری با ارگانهای دولتی، حزبی و امنیتی این دو کشور و همزمان اداره مینی حکومتهای عبارت از اعضای پناهنده خود به این کشورها شد. در این دوره، سازمان اکثریت امکان یافت که ماکت یک حکومت ایدآل خود را در عمل تأسیس و اداره کند. چپها به درستی وقتی از مجاهدین خلق انتقاد میکنند، پایگاههای سازمان مجاهدین خلق را نمونه ماکت رژیمهای ایدآل مجاهدین خلق حساب میکنند. حق آن است که دولتچههای وحشت سازمان اکثریت در درون رژیمهای شوروی و رژیم کمونیستی افغانستان نیز، نمونه جامعه ایدآل این جریان برای آینده ایران بود.
4. دوره اقامت سران سازمان اکثریت در کشورهای غربی در دوران بعداز فروپاشی شوروی و رژیم کمونیستی افغانستان.
روشن است که همه نظامهای ایدئولوژیک تاریخ، به یک اندازه ضدانسانی و کنترل کننده اندیشه و عمل شهروندان خود بودهاند و دولتچه ایدئولوژیک سازمان اکثریت در شوروی هم از این قاعده مستثنی نبود.
آنچه در برابر شماست، تنها اثر نوشته شده مهم در باره پرده سوم این درام است.
مقدمه
شنیده بودیم كه مرز شوروی را "پرده آهنین" مینامند. هنگام عبور ما از مرز در پاییز و زمستان 1983-1984 برای برخی از دوستان، نه از پرده خبری بود نه از چپری كه آهنین یا غیر آن باشد. بر بالای دكلهای دیدبانی مرزبانان تنها علفی بود به ارتفاع بیش از یك متر!... این وضعیت در امتداد مرزهای شوروی با ایران، از نظر موانع طبیعی و موانع نظامی (سیم خاردار و ...) متفاوت بود و در جاهایی امر عبور از مرز میتوانست بسیار پرمخاطره باشد.
مهاجران سیاسی دهه 1980 از ایران، بار سنگینی از خاطرات ناگفته آن روزگاران را باخود دارند. شاید ناگفتهترین و ناشنیدهترین این خاطرات و بخصوص نانوشتهترین آنها مربوط به زندگی مهاجران سیاسی در نیمه اول دهه 1980 در كشور شوراها باشد.
در آن سالها كشور شوروی پناهگاهی برای تعداد نه چندان اندكی از فعالین چپ ایرانی طرفدار شوروی بود كه از بد حادثه بدانجا پناه برده بودند. پناهندگانی كه عمده ی آنها در چهار جمهوری آذربایجان، ازبكستان، بلاروس و تركمنستان مستقر شده بودند.
پرداختن به مجموعه اینها زمانی طولانی میطلبد. زمانی كه ظاهرا تا به امروز هیچیك از حاملان این تجربیات تلخ و شیرین، این وقت را نداشتهاند. در این نوشته ما در چهارچوب یك كار دست جمعی، تنها بخش هایی از این خاطرات ناگفته را روی كاغذ میآوریم. روش كار ما مبتنی بر نقد و اصلاح متن اولیه از سوی دیگران تا حد رسیدن به توافق در حفظ آخرین ویرایش بوده است. در اینجا ما تنها تا جایی كه مربوط به زندگی درونی كولونی مهاجرین سیاسی میشود به جامعه شوروی اشاره خواهیم كرد. درباره جامعه شوروی امروز هزاران اثر تحقیقی وجود دارد و ما معتقدیم كه در باره هر كشوری حتی كشورهای دمكراتیك و كوچك، نمیتوان براساس مشاهدات و تجربیات شخصی هیچ فردی ولو آگاه، كاری جدی ارائه داد. البته هركسی میتواند احساسات و برداشت های روزمره و ذهنی خود از حقیقت هر كشور را بر روی كاغذ بیاورد. اما مهمترین راه شناخت هر جامعهای همانا مراجعه به كارهای اساسی متكی به اسناد موثق است و نه خاطرات افراد و این ادعا بخصوص در مورد اتحاد شوروی سابق صادق است.
بعداز تردیدهای زیاد در مورد نحوه ثبت اسامی افراد در این متن، بلاخره قرار ما بر این شده در این نوشته نام كسانی كه در باكو اسامی مستعار داشتند به همان اسامی مرسوم آنجا ثبت شود. گاه از اعضای شش نفره مسئولین تشكیلات اكثریت در باكو با شماره رفیق مزبور نام برده میشود. (این شمارهها مربوط به ویرایش اولیه این خاطرات و زمانی است كه نمیخواستیم حتی اسامی مستعار كسی را قید كنیم) در مورد بقیه كسانی كه مجبور به اشاره به نام هایشان بودیم، تنها به ذكر حرف اول در داخل گیومه اكتفا شده است.
ما نویسندگان این خاطرات، همگی در اواخر سال 1983 و اوایل 1984 وارد شوروی شده و در بهار، تابستان و پاییز 1986 شوروی را به مقصد غرب ترك كردهایم. نبودن ما در میان چاپلوسان و پادوهای خفیه نویس در زمان اقامت ما در زاگولبا و باكو مسئله آشكاری بود و حتی برخی از كسانی كه ما را ندیده بودند از این مسئله اطلاع داشتند. مسئولین اكثریت هم برای معرفی ما به اصحاب خودیشان، فعال بودند. آنان از سویی عوامل متعدد خودشان را كه بنوعی با ما رابطه داشتند (و ما مسلما همه آنها را بعنوان پادو نمیشناختیم) برای تهیه خبر در مورد افكار و عقاید ما مأمور میكردند و از سوی دیگر رفقای شمارهدار ما، در موارد بسیاری به دوستانی كه به هیچ وجه پادوی رژیم اكثریت نبودند هشدار داده بودند كه از تماس با ما خودداری كنند.
در مواردی كه حتی یكنفر از جمع امضاكنندگان این خاطرات مخالف طرح نكتهای یا توصیفی در این متن، به هر دلیل بوده، یا درست نبودن یك موضوع را متذكر شده، بدون هیچ بحث اقناعی آن بخش از نوشته حذف شده است. یعنی كلیه نویسندگان این خاطرات در مورد بندبند مضمون آن حق وتو داشتهاند.
چند مورد از تاریخ ها از روی تقویم های جیبی یا دفتر یاداشت های دوستان به دقت ذكر شده است و در موارد دیگر به ذكر زمان تقریبی اكتفا شده است.
پرسپكتیو زمانی
سال های اقامت نسل ما در شوروی كوتاه بود. البته عدهای به قصد ادامه تحصیلات یا دلایل دیگر، اقامت طولانیتری در این كشور داشتند كه میتوانست تا 6 سال و حتی بیشتر باشد. تعداد معدودی از این مهاجرین نسل تازه هنوز هم در جمهوری های شوروی سابق زندگی میكنند. با این وجود ما در آن سالها با توجه به سابقه مهاجرت اعضای فرقه دمكرات در سال 1946، معتقد بودیم كه یك مهاجرت طولانی مادام العمر بدون كوچكترین امكان مسافرت به خارج از شوروی یا داشتن مسافرانی از خارج را شروع كردهایم. این خسرت الدنیا بودن مهاجرت و حالت كپسولی جامعه شوروی، سایه سنگینی بر روحیات و احساس زندانی بودن همه داشت كه در باكو بعلت تشابهات فرهنگی زیاد محیط، كمتر از مینسك (پایتخت جمهوری بلاروس) محسوس بود. خودكشی های انجام شده در مینسك و اقدام به خودكشی در زاگولبا نشانه این سنگینی بود.
"رفیق"
در ایدئولوژی كمونیستی القابی مثل خانم یا آقا لغو شدهاند و بجای این القاب بطور رسمی از كلمه "رفیق" استفاده میشود. در این خاطره نویسی لقب "رفیق" تنها در مورد رهبران و مسئولین محلی اكثریت در تشكیلات باكو بیشتر به قصد کنایه رفتار نارفیقانه این "رفقا" بكار خواهد رفت.
مراحل قبل و بعداز اقامت در شوروی
داستان مهاجرت به شوروی برای هر كسی متشكل از چند پرده متفاوت است:
- حوادثی كه منجر به تصمیم برای ترك كشور شد و پروسه دشوار تصمیم برای رفتن.
- علت انتخاب شوروی بعنوان كشور مقصد
- نحوه عبور از مرز و اولین تماس با مأموران شوروی
- سوآل و جواب های طولانی تا تأیید هویت و قبول "تقاضای پناهندگی" از سوی مقامات شوروی كه معمولا در جایی شبیه بازداشتگاه در مناطق مرزی بود. این مرحله بسته به نقطه انتخاب شده برای عبور از مرز متفاوت بود.
- كمپ نشینی به مدت چند ماه در انتظار انتقال به محل سكونت دائمی در شهر. زاگولبا، لنكران و سومگائیت كمپ های موجود در آذربایجان بودند كه ساكنین این كمپ ها در تاریخ های مختلف به مینسك، تاشكند و باكو متقل شدند.
- زندگی معمولی در شهر.
- عیان شدن امكان ترك شوروی در افق و تصمیم به مهاجرتی دوباره به غرب.
- عملی شدن مهاجرت دوم و پایان داستان شوروی.
مراحل تحول فكری و روحی مهاجرین
این داستان از نقطه نظر نگاه مهاجرین به خود و جهان پیرامون و روحیاتی كه داشتند به شش دوره زیر قابل تقسیم است:
- شروع تردید در عاقلانه بودن ماندن و مواجه با مرگ محتمل و زندان حتمی تا قانع شدن به رفتن از كشور. رفتنی كه با پرچمﹺ افراشته نبود.
- زمان بیخبری از اوضاع جدید و خوشحالی از نجات از جهنم جمهوری اسلامی ایران. در این دوره یك عده شروع به بازسازی تاریخ و "حماسه مبارزه" و پاك كردن واقعیت "فرار" از سابقه خود كردند.
- پروسه دشوار دیدن و پذیرفتن بخشی از جهات تاریك و ناخوشایند زندگی در كشور شوراها.
- احساس خفگی از سیستم دوگانه كنترل (واقعی یا وهمی) جامعه بزرگ (دولت شوروی) و كنترل نزدیك و واقعی تشكیلات اكثریت. فعالیت عدهای برای مجبور كردن مقامات به گردن گذاشتن به قوانینی مانده بر روی کاغذ بود كه به ما اجازهی ترك شوروی را میداد اما مجاب کردن مقامات برای تن دادن به اجرای همان قوانین، نیازمنده دوندگی بسیار و ظهور دوران جدید در افق شوروی بود.
- عوض شدن فضای عمومی كشور شوروی و باز شدن دست دستگاه كنترل اكثریت و از كار افتادن این هر دو بعنوان عوامل ایجاد وحشت. این هردو با خروج اولین دستههای مهاجرین به غرب همزمان بود.
- زندگی بدون ترس اما بلاتكلیف در انتظار خروج از شوروی به مقصد كشورهای غربی که دوران افول قدرت خفه کننده رفقا و شاید پشیمانی درونی برخی از آنها بود.
"زاگولبا"
طبق سیستم شوروی، انسان ها كمترین اطلاعات ممكن را حتی در مورد وضع و موقعیت خودشان داشتند. به مناسبت مرگ یوری آندروپوف (رهبر كا گ ب و رهبر بعدی حزب كمونیست شوروی) در 9 فوریه 1984، وقتی كه شورای منتخب زاگولبا پیام تسلیتی به مقامات عالیه دولتی در مسکو فرستاده و نسخهای دست نویس از آن را بر دیوار نصب كرده بود برای اولین بار متوجه شدیم كه محل اقامت ما چه نام دارد. زاگولبا Zagulba در اصل یك سناتوریوم یا استراحتگاه برای كسانی بود كه بنوعی عارضه قلبی داشتند و نیازمند مراقبت تخصصی بودند. البته مورد استفاده اصلی سناتوریومها در شوروی دوگانه و چندگانه بود كه استراحت و برخی كنترل های پزشكی عمومی یا تخصصی از آن قبیل بودند. محل زندگی ما آپارتمانهای زیبایی با سقفهای بلند (با ارتفاع حدود 4 متر و نیم) در یك محوطه گلكاری شده بود. این ساختمان های كوچك یا "كورپوس"ها دو طبقه بودند و همهی آنها پنجرههای بزرگ مشرف به دریای خزر داشتند. برخلاف آنچه بعدا در باكو با حیرت شاهدش شدیم آب لولهكشی دائمی بود و عصرها سیستم آب گرم هم مثل بقیه سیستم خدماتی بخوبی كار میكرد. تعویض هفتگی ملافهها، نظافت آپارتمانها و محوطه اطراف و غذای رستوران در حد خوب و رضایتبخش بودند. علاوه بر ما، افراد دیگری هم آنجا مشغول به استراحت بودند كه در ساختمانهای بلند زندگی میكردند و در رستورانی كه به زیبایی رستوران مورد استفاده ما نبود غذا میخوردند. در زمان اقامت ما در آنجا از جمله قهرمان وقت شطرنج جهان گاری گاسپاراوف با خانوادهاش یكی دو هفته در آنجا استراحت میكردند كه گاهی هم با هم فوتبال بازی می کردیم . محوطه یك بیمارستان با شعبات متعدد مثل: زمین والیبال، محوطههایی برای بازی كودكان و دیگر امكانات ورزشی، پلاژ خاص خود در ساحل دریا، محلی برای اجاره دادن وسائل تفریحی، داشتن یك دكه آبجو فروشی و سالن سینما كه یك پیانوی رویال هم داشت، از امكانات دیگر سناتوریوم یك سینمای روباز تابستانی بود. همه چیز در یك هارمونی در حد لوكس كشور شوارها قرار داشت. بعدها مجتمعهای بسیار مجللتری در دیگر نقاط شوروی را دیدیم. در مجموع، "لوكس" سوسیالسیتی نسبت به انواع مشابه آن در غرب رنگ میباخت. در مقایسه با ساخت و سازهای افسانهای سالهای اخیر در آذربایجان، سطح استاندارد شوروی بجز موزهها و ایستگاههای مترو، چیز قابل عرضهای نبودند ولی ما كه از فاجعه جمهوری اسلامی ایران فرار كرده بودیم از این بابت گلایهای نداشتیم. هرچند بعنوان یك انسان وقتی هنر كاربردی و زیبایی كاربردی در اطراف خود در زندگی روزمره را غایب میدیدیم، عكس العمل نشان میدادیم و نمیفهمیدیم كه سیستمی كه میتواند چیزهای مجلل و پیشرفته هم بسازد، چرا در بستهبندی مواد، تابلوهای جادهها یا تولید مواد ساختمانی، سطحی چنین نازل دارد. كاركنان سناتوریوم، آذربایجانی و بندرت روس بودند. رئیس بیمارستان كه در اصل رئیس سناتوریوم هم بود دكتر نادر نام داشت. سر آشپز رستوران روسی بود كه به روانی آذربایجانی حرف میزد. پیرزن روسی بنام "كلادیا" هم مسئول تعویض ملافهها و برخی كارهای این چنینی بود، که سگ سیاهی بنام "مختار" داشت. نام رسمی سناتوریوم، "سناتوریوم شماره 4 كاردیولوژیك" بود كه از پنج سو توسط باغ میرجعفر باقراوف، "خانه استراحت وزارت كشور"، جاده "باكو بیلگه"، دریای خزر و باغهای بادام زاگولبا احاطه شده بود. سناتوریوم در شمال شبه جزیره آبشرون و در اراضی روستای زاگولبا واقع شده بود. از موضع مركز شهر باكو، سناتوریوم و قصبه زاگولبا در شمال شرق شهر در فاصله كمی از فرودگاه باكو و روستاهای "مردكان"، "بوزوونا" و "مشتاغا" قرارداشت. به غیراز مشتاغا كه یك ده سنتی بود، سه ده دیگر مناطق كورورت Kurort با سناتوریوم ها، پلاژها و باغهای آن بود که امروزه ییلاق تابستانی مقامات و اهالی متمول باكو است كه امروز با یك اتوبان سوپر مدرن به باكو وصل می شود. اقامتگاه تابستانی رئیس جمهوری آذربایجان در روستای مردكان واقع شده است. اتوبوس شماره 172 از ایستگاه متروی مشهدی عزیزبیگوف تا سناتوریوم زاگولبا مسیری تقریبا یك ساعته را طی میكرد.
سه رژیم متفاوت از حکومتداری سازمان اکثریت در باکو
دوران كوتاه حكومت موقت
ما در ماه دسامبر 1983 و ماههای اولیه سال بعدی وارد سناتوریوم زاگولبا شدیم. در زمان ورود ما به این مكان، یك شورای منتخب 7 نفره مسئول اداره امور جاری بود. چهار نفری كه نقش برجستهای داشتند عبارت بودند از ایرج، محمود، فرخنده و قدرت. دوران حاكمیت این شورا را در ماهها و سالهای بعد، "دوران حكومت موقت" مینامیدیم. حكومت موقت نام رژیم روسیه در 8 ماهه بین انقلاب مارس و به قدرت رسیدن بولشویكها در نوامبر 1917 بود و كشتار مخالفین سیاسی جزو برنامه آن نبود. (امروز محمود و فرخنده ساکن لندن و قدرت ساکن سوئد است. ایرج که ساکن جنوب آلمان بود از دنیا رفته است.)
در این دوران، شورای 7 نفره، منتخب اهالی كمپ بودند. احساس موفقیت در فرار از دست رژیم جمهوری اسلامی ایران، احساس خوشبختی از زیارت كشور شوراها كه آرزوی دیرینه همه ما بود، مربوط به این دوران است. بسیاری از خانمهای متأهل در این زمان باردار شدند كه نشانه خوشبینی بیش از حد همگانی نسبت به پایان خوش كابوس جمهوری اسلامی و شروع فصل امنیت و خوشبختی در كشور شوراها بود.
از دو حادثه سمبولیك این دوران خوش یكی مربوط به داستان جالب و پرحادثهای حول گرفتار كردن یك پرنده كوچك و طبخ آن بود. در یك طرف این بازی رقابت آمیز دوستانه، همان شورای هفت نفره منتخب و در طرف دیگر ما بودیم. كار تا شكستن درب آپارتمانی كه قابلمهی خوش بوی حاوی این غذای خوشمزه در آنجا بود، توسط اعضای شورا پیش رفت و بالاخره با تقسیم دوستانه عذا بین طرفین پایانی خوش و خوشمزه یافت.
حادثه دیگر مربوط به بازی با برف در اولین نوبت باریدن برف در زاگولبا بود. این ماجرا مربوط به وقتی است كه رفقای شمارهدار بعدی تازه وارد زاگولبا شده بودند اما هنوز حكومت آهنین خود را اعلام نكرده بودند. این بازی بسیار دوستانه بود و از جمله رفقایی در این بازی بودند که بعدها همیشه در صحبت از شخصیت بیمارشان، با ناباوری خاطره آن روز برفی و دوستانه را بیاد میآوردیم.
داستان اول مربوط به آن پرنده ی کوچک بود که در ساحل خزر گرفتار یکی از ماها شده بود. در آن فضای خوشبینی و احساس خوشبختی و آزادی، این پرنده نگونبخت، نمی دانست که چگونه روزهای پرتفریحی را برای ما به ارمغان داشته است. بعداز چند روز مهمانداری از این پرنده، فکر تهیه یک غذای خوشمزه ابتدا به شوخی و سپس به جد مطرح شد. بعداز کلنجار رفتن موافق و مخالف، هیجان ناشی از راه انداختن یک دستگاه پخت و پز بدون هیچ امکاناتی، تکلیف پرندهی بیچاره را معین کرد. در آن شرایط ما حتی یک نمکدان در اختیار نداشتیم. تکاپوی همه جانبه برای تهیه ابزار کار و مواد لازم بکار افتاد. آسانترین کار تهیه نمک و فلفل از غذاخوری بود و سختترین کار یافتن قابلمه و اجاق خوراکپزی بود. در نهایت مقدمات تهیه یک قابلمه بزرگ غذا از جان نحیف آن پرنده فراهم شد. روز سخت خداحافظی از مهمان چند روزه رسید و فرد بیرحمی مسٸول اجرای مراسم قتل شد. در همین اثنا، خبر ماجرا به شورای 7 نفره رسیده بود و بعدها فهمیدیم که از زمان معینی به بعد، آنها در خفا، همهی جزٸیات و مراحل تدارک ما را زیر نظر داشتند. روزی رسید که ما صید را بار گذاشته و برای صرف شام به غذاخوری رفته بودیم. تعداد ما در آن مرحله همان حدود 7 نفر ولی متوسط سن ما از متوسط سن اعضای شورا چند سالی کمتر بود. اولین نفری که از غذاخوری به "مطبخ"، محل قلپ قلپ کردن قابلمه حاوی پرنده و مواد دیگر بود رفت، سراسیمه برگشت و خبر ضایعه از دست رفتن قابلمه همراه با چراغ خوراکپزی را به ما داد، حریف در خفا هرقدم پشت سر ما بوده و منتظر فرصت بود که مال را تاراج کند. شورا به مطبخ شبیخون زده بود. مسٸله رو شد و با ابعادی غیرواقعی دهن به دهن شد. بخش مهمی از لطف ماجرا، حرکت شورا بود که قید سن بالاتر از ما، قیافه گرفتن و افه آمدنهای مرسوم در آن حال و روز جریانات سیاسی را کنار گذاشته بود.
در کنار دو گروه اصلی رقیب در مسٸله (ما و شورا) بقیه از توان تدارکاتی ما برای تهیه آنهمه مواد و امکانات بدون دسترسی به شهر یا هیچ مغازهای، در حیرت شدند.
میگویند، یکی از شیرینترین چیزها در دنیا، صحبت کردن در باره یک پروژه با دیگر افراد سهیم در طراحی و پیشبرد آن پروژه است. در آن روزها ما به حد افراط در باره پروژه جنایتکارانه خود صحبت میکردیم و هر جزئیاتی را به عمد بزرگ میکردیم و موضوع بحث های بظاهر بسیار جدی بیپایان قرار میدادیم. اهتمام در مخفی نگداشتن پروژه نیز به هیجان ماجرا میافزود. تهیه کوچکترین وسیله یا مواد لازم میتوانست بزرگترین خوشحالی جمعی ما را موجب شود.
داستان برف بازی کمی بعدتر اتفاق افتاد. حدود فوریه سال 1984 بود که باکو از برفی ناگهانی سفید شد و در یک اقدام جمعی برنامه ریزی نشده، جنگ برف بازی همه علیه همه راه افتاد. برای برخی ها که از مناطق بی برف ایران بودند، هم برف و هم این بازی همگانی تازگی و جذابیت داشت. صمیمیت کودکانه و دوستانه آن روز هرگز از یادها نرفت اما تکرار هم نشد. وقتی كه كسانی از ذی مدخلان در آن بازی دوستانه ما در آن روز برفی، در رژیم پلیسی بعدی در نقشهای زشتی ظاهر شدند، باور به این حقیقت كه بازیگران این نقشهای جدید و بد، همان همبازیهای آن روز برفی بودهاند، دشوار و آزار دهنده بود.
رژیم پلیسی اكثریت
با ورود چند نفر به زاگولبا اوضاع اندک اندک رو به خرابی گذاشت. دو نفر از آنها در برف بازی مورد اشاره در فوق شرکت داشتند که هیچ شباهتی بین آن گرمی روز برف بازی و نقش بعدیشان نبود. یكی دیگر از اینها مردی بود عبوس كه هرگز كسی لبخندی بر چهره او ندید. نام مستعار این رفیق در باکو، "حسن" بود. بعدها دیدیم كه تا وقتی كه در زاگولبا و سپس در باكو بود بعنوان رفیق شماره یك، موقعیت بسیار مستحكمی داشت. اینک مقیم لندن است. این دوره وحشت در زاگولبا و باکو تا مسجل شدن امکان مهاجرت به غرب برقرار بود.
سناتوریوم زاگولبا محوطه بسیار بزرگی بود اما با وجود این، دیگر صحبت در محوطه سناتوریوم كار عاقلانهای نبود. زیر هر بتهای وجود یك خبرچین و یك خفیه نویس ممکن بود. باغهای بادام در آنسوی دیوارهای سناتوریوم، كه اتفاقا جان گرفتن رژیم اكثریت با شكوفه دادن آنها در بهار زودهنگام باکو در سال 1984 همزمان شده بود، محل قدم زدن مخفیانه ما و جایی بود كه میشد براحتی نفس كشید و از آزادی بی حد و حصر و بی خطر صحبت با دوستان نزدیك لذت برد. بیگمان آن باغها در آن زمان، زیباترین باغهای عالم بودند و نقش مهمی در حفظ روحیه ما داشتند.
دوران وحشت با یك انتخابات نوع شوروی رسمیت یافت. در این انتخابات طراز نوین نوع شوروی، تشكیلات خود خوانده و غیر انتخابی اكثریت دقیقا 7 نفر را خودش دستچین کرده بود تا همگان با دادن 99 درصد رأی مرسوم در انتخابات شوروی آنها را "انتخاب" كنند(!)
معماران رژیم پلیسی اكثریت به اعضای شورای منتخب سابق، دستور اكید تشكیلاتی داده بودند كه در "انتخابات" جدید، كاندید نشوند. تصور اینكه اگر منصوبین تشكیلات، در این انتخابات آزاد در مقابل اعضای شورای انتخابی دچار یك شكست می شدند، برای رهبری اكثریت قابل تحمل نبود.
با این وجود، از میان جمع، فردی بنام احمد فریدون با نكته بینی در این "انتخابات" اخلال كرد. وی در یك دهن كجی آشكار نسبت به اختیارات و نقش شورای نگهبانی مسئولین اكثریت، خود را هم نامزد كرد و خواست كه از این طریق مضحكه بودن انتخابات را آشكار كند. وی حدود 10-12 رأی كسب كرده بود. احتمالا آنروز سیاهترین افكار به ذهن رفقای رهبری جدید هجوم آورده بود: "دشمن در درون ما بود و به هر قیمتی بایستی شناسائی و نابود شود. كسانی كه به فردی خارج از لیست انتخابی رفقا رأی داده بودند، ارتداد و خیانت خود را نمایش دادهاند. هویت متهم ردیف اول مشخص است. لازم است در همكاری با كا گ ب چنان سیستمی از كنترل پلیسی راه اندازیم تا رأی دهندگان به احمد فریدون هرچه زودتر شناسائی شده و به سزای اعمالشان برسند"!
جو از همان انتخابات فرمایشی از پیش تدارک شده بدون رقابت، بشدت عوض شد. کارگردانی شدن انتخابات مزبور از آنجا مسجل بود که با صرفنظر از احمد فریدون، تعداد نامزدها با تعداد کرسیها برابر بود و یک کرسی هم به یکی از اعضای حزب برادر توده اختصاص داده شده بود. فردی بنام باقر، سهم كوچك یك نفره خود را بخاطر وجود اعضای حزب توده در میان جمع، دریافت كرد. ظاهرا او فرد موقر و باشخصیتی بود و چیزی شبیه سیستم خبرچینی اكثریت، در میان دوستان تودهای، سرهم نكرده بود.
احمد فریدون بعدها "به سزای اعمال خود رسید". وی به بهانهای مجبور به استغفار از طریق قرائت یك توبه نامه در همان رستورانی شد كه انتخابات كذایی مزبور هم همانجا برگزار شده بود. صرفنظر از علل درگیری کودکان و سیر خوادث مرتبط با آن، این مراسم توبهنامه خوانی، نقش مهمی برای رسانیدن پیام دوران جدید داشت. ساکنین نوین زاگولبا باید حساب کار خودشان را میکردند. استعداد زیادی برای درك این پیام لازم نبود.
دوران اضمحلال حكومت وحشت، چاپلوسی و خفیه نویسی
این دوران با مسجل شدن امكان استفاده از راه قانونی خروج از قفس كشور شوراها شروع شد. بلحاظ فكری در این دوران تمامی نیروهای اكثریت بجز مسئولین محلی باكو در خط فکری راه كارگر بودند و برای چیزی بنام اكثریت کمتركسی تره خورد میكرد.
یك حادثه سمبولیك این دوران مراسم سیزده بدر 1986 بود. در این زمان دیگر مدتها بود كه دست رفقای شمارهدار رو شده بود، بسیاری از چاپلوسان و پادوها دچار بحران بوده و برخی در تكاپوی سر هم كردن "حماسه مقاومت" برای رفع و رجوع ننگ رفیق فروشی و چاپلوسی بودند. در مراسم مزبور، دوباره همهی مسئولینی كه در آن موقع در باكو مانده بودند و از جمله رفیقی بنام "حمید" (رفیق شماره 5)، خواستند از خود صمیمیتی نشان دهند. اما دیگر امكان تجدید آن روزهای خوش بازی با برف قابل تكرار نبود. كسانی که تا گلوله آخر به رفقای خود شلیك كرده بودند و حالا با خشاب و تفنگ خالی در دستی و پرچم دوستی در دستی دیگر بیادشان آمده بود که زمانی ما رفقای همدیگر بودیم! حتی آنهایی كه هیچ صدمه روحی از این حملات ندیده بودند، دلیلی برای اعتماد دوباره به رفقای مزبور نداشتند.
مهاجرین چه كسانی بودند؟
برخلاف مهاجرین سیاسی و غیرسیاسی در كشورهای غربی، كشور شوراها نه قوانین بینالمللی را به رسمیت میشناخت، نه به قوانین خودش احترام میگذاشت، نه حقوق بشر را رعایت میكرد و نه هیچ چیز دیگر از این قبیل. این داستانها به "سرمایهداری گندیده" و "كشورهای امپریالسیتی" غرب كه "دمكراسی صوری" داشتند، تعلق داشت. لذا در "دمکراسی واقعی و تمام عیار شورویایی" تنها كسانی میتوانستند از مرزهای طولانی و محافظت نشده ایران و شوروی برای نجات جان خود استفاده كنند و آنجا پناهنده شوند كه مورد تأیید دو جریان حزب توده یا اكثریت باشند. از نکات مهم این سرگذشت غمبار کمونیستهای ایرانی در شوروی، صحنه اخراج چند تن از پناهندگانی است که به کمپ لنکران راه یافته بودند. این پناهندگان از نظر تشکیلاتی متعلق به یک جریان انشعابی از سازمان اکثریت بنام "جناح کشتگر" بودند که گویا براساس دلرحمی مرزبانان شوروی و علیرغم نظر سازمان اکثریت یا حزب توده بعنوان پناهنده پذیرفته شده بودند. وقتی که کشتیبان را سیاست، دیگر میآید، اینان به جمهوری اسلامی بازگردانده میشوند، ساکنین وقت در کمپ لنکران، نه امر اخراج این بخت برگشتگان به سوی سرنوشتی مبهم در مام میهن اسلامی، بلکه جملگی متعرض کسی بنام ابراهیم میشوند که این افراد را با خود به شوروی آورده بود.
در میان مهاجرین مقیم باکو دو نفر از سازمان فدائیان خلق شاخه اقلیت هم بود. یکی از دو نفر تعریف میکرد که وقتی دل به آب زده بود و آب رودخانه مرزی تا سینهاش بود و هردم میتوانست خطر مرگ او را دریابد، مأموران مرزبانی شوروی که درس خود را بلد بودند، از ساحل آنسوی آب میپرسیدند: حزب توده یا اکثریت؟!
او میگفت: با اطمینان از اینکه جواب سرراست در میانه رودخانه شرط عقل نیست، بدون دادن جواب سوال، خود را به آنسوی آب میرساند و وقتی که معلوم میشود نه تودهای و نه اکثریتی است، به وی حق ماندن در شوروی داده میشود، اما بجای اینکه مثل بقیه به شهری بزرگ منتقل شود، به کالخوزی در روستایی دورافتاده فرستاده میشود تا به کاشت و برداشت کلم سوسیالیستی مشغول شود.
اگر تودهایها و اکثریتیها گرفتار سیستم در سیستم بودند، کسانی خارج از این دو جریان که در نتیجه مرحمت میزبان اصلی، اجازه اقامت در شوروی یافته بودند، در حسرت مزایایی بودند که اعضای دو جریان مزبور از آن برخوردار بودند.
در میان نیروهای اكثریت مقیم شوروی میشد گروههای زیر را تشخیص داد:
رهبران سازمان اكثریت: اینان علی الاصول زندانیان سیاسی زمان شاه بودند که در تاشكند، پایتخت جمهوری ازبكستان جمع شده بودند. این گروه در صحبتهای روزمره در میان مهاجرین سیاسی اكثریت در باكو با تسامح "رهبران" نامیده میشدند. در صحبتهای خودمانی ما گاه با كنایه و تمسخر از تاشكند بنام "المپ" (!) نام میبردیم. (المپ یا اولمپیوس بلندترین كوه یونان در دنیای اساطیری آن كشور، محل اقامت مهمترین خدایان یونان بود!)
مسئولین: مسئولین تشكیلات محلی موجود در باكو كه اکثریت مطلق آنها، از اردوگاه موقت "زاگولبا" به همراه بقیه افراد نقل مكان كرده بودند. از میان اینها شش نفر طبق لیست زیر، بیش از بقیه نقش آفرین بودند:
رفیق شماره یك: "رفیق حسن" (مرد عبوس و بی لبخند، رفیق شماره یك، مٶسس رژیم سخت "دیكتاتوری پرولتاریا" در زاگولبا و دوره كوتاهی مسئول تشكیلات باكو).
رفیق شماره دو: "رفیق اصغر" (رفیق شماره دو، مرد دیگری كه لبخند را فراموش كرده بود و جانشین رفیق قبلی شد)
رفیق شماره سه: "رفیق مهدی"،
رفیق شماره چهار: "رفیق قدیر" كه در اداره سیستم پلیسی بخصوص در امر كنترل مكاتبات اسیران، فعال بود.
رفیق شماره پنج: "رفیق حمید" كه بر خلاف دیگر عناصر این لیست شش نفره ساكن زاگولبا نبود و از كمپ لنكران به باكو منتقل شده بود.
رفیق شماره شش: "رفیق اكبر". وی در اداره شبكه خبرچنیانان فعال بود، بروشنی دچار اوهام شده بود. شایع بود كه وی عكسی از "دزرژینسكی" بنیانگزار دستگاه آدمكشی "چكا" (كه با تغییر نامهای متعدد، نهایتا "كا گ ب" نام گرفته بود) در منزل خود به دیوار زده بود. كتابهایی هم بطور دائمی زیر بغل خود میگردانید كه گفته میشد آثار رهبران قدیمی كا گ ب بوده و قصد وی از زیر بغل زدن متظاهرانه آنها، به هم زدن اسم و رسم در اینگونه مسائل است. ما معتقد بودیم كه وی در عوالم مالیخولیایی خودش، خود را در نقش "دزرژینسكی" و ما را در جلد گاردهای سفید، یا ضد انقلاب دوران صدر بلشویسم میدید!
در این نوشته از این جماعت با عنوان "رفقای شماره دار" نیز نام برده میشود. این نام در باكو بكار نمیرفت. در آنجا و آن تاریخ این جماعت نزد ما القاب بامسمای دیگری داشتند. شماره گذاری این افراد در زمان نوشتن این خاطرات انجام شد. زمانی ما قصد داشتیم كه حتی اسامی مستعار فوق را هم در نوشته نیاوریم و تنها با شمارههای فوق از آنها یاد كنیم. این سیستم شمارهگذاری رهبران کمونیستها در رژیم پولپوت در کامبوج جریان داشت و طبق این سیستم، "رفیق شماره یک" همان شخص پولپوت بود. در فضای موضوع این نوشته، نقش و درجه "رفقا" بدون اینکه اعلام شده باشد، برای همه مشخص بود و همه چیز از یک نظم سربازخانهای بظاهر نامرئی تبعیت میکرد.
(پایان فایل صوتی شماره 1)
چاپلوسان: افرادی كه چاپلوسی برای مسئولین فوق را مجاز تلقی می كردند، اینكار را بخشی از هویت یا وظیفه ی ایدئولوژیك (!) خود میدانستند. اینان الزاما در شبكه خبر چینان و جاسوسان نبودند اما خط و ربط زندگی خود را بر اساس تظاهر به وفاداری به رهبری تنظیم میكردند. حضور مداوم در پای تابلوی اخبار، نگهداری كودكان مسئولین و سرگرم كردن آنان در زاگولبا، سر زدن دائمی به كتابخانه ی بی كتاب اكثریت در زاگولبا و باكو، دعوت یكجانبه مسئولین به میهمانی و دیگر انواع رابطه یكطرفه و در نهایت خفتآور با آنان و طرح سوآلات احمقانه خوشایند مسٸولین، نشان دهنده خضوع و خشوع آنها نسبت به قبله عالم بود در هر فرصتی كه دست میداد، از این نوع كارها بود.
پادوها: افرادی كه خبرچینی از میان رفقای خود را كاری متفاوت از خبرچینی مشابه در زندانهای شاه و جمهوری اسلامی ایران و یك وظیفه انقلابی تلقی میكردند. اینان پادوهایی بودند كه در دوران سرپا بودن "رژیم پلیسی اكثریت" و بخصوص قبل از افشا شدن خودشان بسیار فعال بودند. این پادوها دوران اوج كوتاه و دوران افول طولانی و سرانجام غم انگیزی داشتند. فعالترین و بیشترین پادوها متعلق به حسن، رفیق شماره یك بود. تاریخ مصرف اینان دوبار تمام شد، ابتدا وقتی كه به دنبال چند مورد از اولین عملیات خودشان لو رفتند كه این در مورد هركس فرق میكرد و چه بسیار پادوهای زبل كه هرگز افشا نشدند و بار دوم همزمان با پایان رژیم وحشت اكثریت. افول دو مرحلهای ستاره بخت پادوها، آنها را در موقعیت دشواری قرار داده بود. برخی از اینان چون پادوهای اختصاصی و عمدتا همشهریان رفیق حسن (رفیق شماره یك) كه كارشان تیمی بود و دردوران پادوئی رعایت حال یکدیگر را کرده بودند، بعداز پایان كاریر پادوئی هم از حداقل روابط اجتماعی در میان خودشان برخوردار بودند. اما تنی چند نیز از دو سو ایزوله شدند. هم از سوی اربابان سابق و هم از سوی كسانی كه قربانیان دستگاه خبرچینی بودند. جالبترین نكته در مورد پادوها، در مدت انجام مأموریت و قبل از، از سكه افتادن شغل ناشریفشان، برداشت مبالغهآمیز و توهم آلود از اهمیت كار خود و موقعیت پست خودشان بود. این ادعا بر اساس اعترافات برخی از اینهاست كه خودشان بعداز از هم پاشیدن رژیم وحشت اكثریت و سرخوردگی از كارهای زشت قبلیشان در حضور ما برزبان آوردند.
یكی از این قوم بنام "یوسف" در حالت مستی با چشمانی گریان در حال طلب بخشش، به ماشاالله رزمی اعتراف كرده است كه: دیدن كنسرت مایكل جكسون از تلویزیون باكو ، از سوی ماشاالله بعنوان نشانه ارتداد وی به مقامات گزارش كرده بوده است! در اصل از آنجایی كه موارد زیادی برای خفیه نویسی نبود، این پادوها از نظر پیدا كردن سوژه در مضیقه بوده و گاه برای شكستن ركود و كسادی، دست به گزارش مسائل پیش پا افتاده و احمقانهای میزدند.
ستاره دارها: با توجه به تجربیات سالهای احمدی نژادی در محیط های دانشگاهی ایران، میتوان گروهی را "ستاره دارها" نامید. كسانی كه چاپلوسی و خبرچینی در باكو را متفاوت از نمونههای مشابه اینكارها در ایران اسلامی یا زندانهای دو رژیم ایران نمیدیدند. اینان در همان زاگولبا از سوی مسئولین به دقت شناسائی شده و زیر نظارت و در معرض تهدید دائمی بودند. خانههایی كه از درون آنها اخبار شفاهی و كتبی به اطاق كنترل دستگاه امنیت اكثریت وارد نمیشد، وارد این لیست سیاه میشدند. "رفیق شماره یك" در یكی از سخنرانیهای خود در زاگولبا همچون سخنرانی اول انقلاب امام راحل، جاسوسی را مباح و حتی ثواب اعلام كرد و از جمعهایی که از درون آنها گزارشی دریافت نمیکرد، بعنوان "فراكسیون" نام برد. (روشن است كه عبارت ستارهدار نیز در آن سالها استفاده نمیشد و این نامگذاری چنانچه اشاره شد، از ادبیات سیاسی سالهای اخیر در ایران وام گرفته شده است)
حاشیه نشینان: كسانی كه بنوعی توانسته بودند از تقسیم بندیهای فوق به كنار بمانند. موفقیت در اینكار برای همه ممكن نبود و نیازمند شرائطی بود كه همه حائز آن نبودند. مهمترین مسئله این بود كه فرد در مقابل تقاضای مسئولین برای خبرچینی و گزارش نویسی قرار نگیرد و بتواند حاشیه ی امنی برای خود پیدا كند كه بتواند بدون جلب توجه كسی هوای خود و دیگران را داشته باشد. توجه به عمكرد این گروه برای شناخت جو آن زمان بسیار مهم است. برخی از اینان از كادرهای با تجربه اكثریت بودند و نهایت سلامت و شخصیت انسانی خود را نشان دادند. یكی از آنها خانوادهای بود بنام احمد فرحناز (امروز مقیم نروژ) یا بهروز حقی كه دیرتر از بقیه وارد باكو شده بود، اینان علیرغم حضور در تشكیلات اكثریت، در اداره رژیم وحشت دخالتی نداشتند. حاشیه نشینی این قبیل افراد كه نشانه سلامتی شخصیت و مناعت طبع آنان بود، باعث شده است كه ما امروز نامهای زیادی از آنان بیاد نیاوریم، هرچند تعدادشان زیاد بود. طبعیی است كه نقش آفرینان و سوژه سازان بیشتر در یادها بمانند، صرفنظر از اینكه نقشهای مزبور منفی یا مثبت بوده باشند.
گروه دیگری كه اشاره به وجود آنها ضروری است معدود افراد متعلق به سازمانهایی به غیراز حزب توده و اكثریت است. اینان در باكو عبارت از تعدادی از طرفداران گروه موسوم به "كشتگر"، چند طرفدار اقلیت و یكی دو نفر دیگر بودند.
ما نویسندگان این خاطرات در سنین 20 تا 23 وارد شوروی شدیم و کسانی با سنین پایینتر از ما در میان مهاجرین مقیم باکو کم نبود. درواقع افراد بالای 40 سال هم واقعا اندک بودند.
میكروكلیماهای سازمانهای ایدئولوژی زده در مهاجرت
مهاجرین سیاسی از ایران به چهارگوشه جهان پراكنده شدهاند. اما ماهیت غیردمكراتیك رژیم هایی چون شوروی، اروپای شرقی كمونیستی، افغانستان كمونیستی یا عراق صدام حسین، كه مهاجرین را همچون اسرایی بی حق و حقوق در اختیار رهبری سازمانهای سیاسی ایرانی و از طریق آنها در كنترل سازمانهای اطلاعاتی خود نگه میداشتند به ظهور نیمچه رژیمهای دیكتاتوری میانجامید كه در كنكرتترین فورم آن همچون شهرك سابق "اشرف" مجاهدین حالت یك پادگان نظامی-ایدٸولوژیک-سیاسی را داشت و در موارد دیگر بدون مرزهای فیزیكی در درون جامعه میزبان اما در عمل متشكل از "شهروندانی" بود مثل تعدادی از محكومین در كشورهای مدرن غربی، كه هم در میان مردمان آزاد زندگی میكنند و هم با استفاده از "پابند الكترونیك" تحت كنترل مقامات زندان هستند. بعنوان مثال در مترو یا خیابان باكو فرقی بین یك "شهروند" اكثریت و یك شهروند شوروی نبود. اما حقوق این دو و خطراتی كه زندگی و امنیت آنها را تهدید میكرد بشدت متفاوت بود. شهروند "کولونی اكثریت" تنها براساس یك "ظن" یا دو سطر از یك خبرچین، میتوانست از ایران، اردوگاه های سیبری و هر جای بدتر دیگری سر دربیاورد. یا برعكس بدون اینكه فیزیك و شیمی خوانده باشد یا حتی تحصیلات دبیرستانی داشته باشد وارد دانشكده پزشكی بشود و بدون اینكه یك جمله روسی بلد باشد قبولی در رشته "زبان و ادبیات روسی" را مثل جایزهای كه از قوطی پودر لباسشویی بیرون آمده باشد، دریافت كند!
شدت كنترل و میزان کارآمد بودن آن در این میكروكلیماها شاید تنها با زندان نازیها و اردوگاههای مرگ شوروی قابل مقایسه باشد. توجه كنید صحبت از میزان کارآمد بودن سیستم كنترل است و الا رنج و آلام آن قربانیان هیچ تناسبی با قربانیان رژیم اكثریت در باكو یا رژیم حزب توده در مینسك نداشته است. واقعیت بالا بودن درجه مٶثر بودن سیستم كنترل رژیمهای ایدئولوژیك اكثریت و حزب توده دلایل متعددی دارد:
- در این میكروكلیماها تعداد كافی و وافی از "شهروندان" یا ساكنین، نه تنها به لحاظ اخلاقی قباحتی در خبرچینی و لو دادن رفقای خود نمیبینند، بلكه آنرا لازم و كاری انقلابی میدانند.
- در نتیجه عوامل فوق، تعداد خبرچینان و سربازان گمنام امام زمانی نسبت به قربانیان یك به یك حتی یك به یك و حتی چهار به یك باشد. ما اگر اعضای ساواك شاه را براساس رقم ادعا شده در كتاب "8 هزار ساواكی"، 8000 نفر فرض كنیم و تعداد مخالفین فعال شاه در دهه 1350 شمسی را نیم میلیون نفر بگیریم به ازای هر 62 نفر مخالف فعال رژیم شاه یك ساواكی خواهیم داشت. در رژیمهای مورد نظر مثل کولونی اکثریت در زاگولبا یا باکو و تاشکند، در جمعی با 300 نفر اهالی، ممكن است 5 نفر زیر ذرهبین مقامات سازمانی و حزبی باشند و در مقابل 5، 10 و حتی 20 نفر از اهالی آماده خبرچینی و مالیدن صابون در زیر پای رفقای خود باشند. یعنی هر یک مظنون در محاصره چشم و گوش 4 نفر. تراکمی 240 بار بالاتر از مثال فوق.
قربانیان، که در ادبیات مجاهدینی "مسئلهدار" نامیده میشوند، کسانی بودند که باید شب و روز پاییده میشدند تا کوچکترین مورد از عمل یا حتی حرف (!) مسئلهداری از وی به دست مقامات برسد.
- شصت و دو نفر مورد اشاره در مثال فوق هم همه نمیتوانند از سوی سوی ساواك شناسائی شده باشند. یعنی در عمل آن یك نفر ساواكی كه مسئولیت گیرانداختن این 62 نفر مخالف رژیم را برعهده دارد، بایستی هزاران نفر از اهالی را زیر كنترل بگیرد. در رژیمهای نوع اردوگاه اشرف یا زاگولبا و باکو، عناصری كه حاضر به چاپلوسی نمیشوند و علیه رفقای خود گزارش نمینویسند یا در تعظیم و تكریم به مسئولین جانفشانی مورد انتظار را به خرج نمیدهند، سریعا شناسائی میشوند. اگر برای ساواك اصل كار همان شناسائی مخالف از غیر مخالف است، در میكروكلیماهای مورد بحث، شناسائی قربانیان كمترین دردسر برای مسئولین را دارد و كار خفیه نویسان در اصل، جمع آوری "مدرك" از طریق شركت در صحبتهای محفلی دوستانه و تحت نظر داشتن سوژه از فاصله نزدیك است.
- شصت و دو نفر فرضی در مثالهای بالا در یك خانه یا هتل در كنار هم زندگی نمیكنند. آنها از نظر جغرافیایی نیز در نقاط پراكندهای از شهرها و محلات مسكونی زندگی میكنند. یعنی در عمل آن یك نفر ساواكی برای رسیدن به مقصود، علاوه بر اینكه بایستی هزاران نفر را كنترل كند، در عین حال مجبور است با چتر كنترل یكنفری خود مناطق بسیار بزرگی را هم پوشش دهد. در صورتی كه در رژیمهای مورد نظر ما مثلا در مینسك همه قربانیان به همراه خبرچینان، چاپلوسان و دیگر پادوها مقیم یك ساختمان بودند. (ساختمان شماره 4). در عراق مجاهدین در یك پادگان زندگی میكردند و در زاگولبا همه در سه ساختمان بغل هم و همینطور در باكو بخش بزرگی از "شهروندان کولونی اکثریت" در ساختمان شماره 50، در محله "كؤهنه گونشلی احمدلی" متمركز بودند.
- یك فعال سیاسی از روز اولی كه جذب اندیشه فعالیت سیاسی بر علیه یك رژیم دیكتاتوری میشود، در دوجهت آمادگی ذهنی میبیند:
الف: نفرت از نیروی سركوب دشمن و انتظار هر نوع عملیات ایذائی از سوی آن كه شامل دستگیری، شكنجه و حتی مرگ میشود.
ب: فداكاری كردن برای دوستان همرزم و همفكر و متقابلا از خود گذشتگی دیدن از آنها.
هیچ فعال سیاسی ایدآلیست حتی در بدبینانهترین حالات روحی خود، حتی احتمال فرضی پاییده شدن و مورد سوء ظن واقع شدن از سوی دوستان همفكر خود را به خود راه نمیدهد.
در میكرو رژیمهایی از نوع اكثریتی آن در باكو یا حزب توده در مینسك و مجاهدین در قرارگاه اشرف که در عراق برپا كرده بودند، آنچه برای قربانیان جانكاه است واقعیت تلخ و غیرقابل هضم دیدن رفقای دیروز در هیأت جدید و نارفیقانه است. یك فرد مخالف با یك رژیم پلیسی از اولین لحظه تماس با پلیس دشمن، توهمی در مورد ماهیت آن ندارد. اما دیدن كسانی كه زمانی رفیق خود حساب كرده بودی، و حال رفتار دیگری در مورد تو دارند، غیر منتظره و عذاب آور است و چه بسا از شكنجه جسمانی تلختر و رنج آورتر است.
- معمولا جامعه شوروی بعنوان تنها جامعه توتالیتر به معنی كامل كلمه معرفی میشود و حتی رژیم اشتازی محور آلمان شرقی (همان "جمهوری دمكراتیك آلمان"!) یا كره شمالی نمونه كامل این پدیده بحساب نمیآید. با وجود این تعداد اعضای حزب در این رژیم توتالیتر، در اوج خود كمتر از 6 درصد كل اهالی بود. اما در رژیمهای کولونی مورد اشاره، این رقم نزدیك به صد در صد بود یعنی همه ساكنین، بلا استثناء عبارت از اعضای تشكیلات اكثریت، حزب توده و مجاهدین بودند.
(بخش فوق از این مطلب تحت عنوان "بخش اول" بمدت دو روز در سایتهای "ایران امروز" و "ایران گلوبال" منتشر شد. گروه فشار سازمان موسوم به اکثریت که اخیرا نام جدیدی هم بر روی خود نهادهاند، از ساعات اولیه نشر مطلب، با تمام قوا، بر مسئولین دو سایت فوق فشار آوردند که اقدام به حذف مطلب بکنند. متاسفانه این سایتها هم بعداز مقاومتهای اولیه تسلیم این فشار شدند.)
* * *
مقایسه رژیم اكثریت در باكو با نمونه های مشابه
در بالا اشاره شده كه رژیم توتالیتر شوروی كه همزمان و موازی با رژیم مینیاتوری اكثریت موجود بود صد بار دمكراتیكتر و انسانیتر از دولت رفقای خود ما بود. اما در مقایسه با چند رژیم مینیاتوری دیگر چون رژیم "اشرف" مجاهدین خلق در عراق، رژیم "موسوی" (مسئول تشكیلات حزب توده) در مینسك، رژیم زیر كنترل مستقیم رهبری اكثریت در تاشكند و رژیم اكثریت و حزب توده در افغانستان، تا جایی كه ما خبر داشتیم و داریم، رژیم متكی به فعالیت وفادارانه پادوهای خبرچین اكثریت در باكو قابل تحملتر از بقیه بوده است. علت اصلی این مسئله در وهله اول محیط جمهوری آذربایجان و آذربایجانی بودن اكثریت بزرگی از اسیران ساكن تابع رژیم اكثریت در آنجا بود. اشتراك فرهنگی كامل میدان مانور مناسبی برای این دسته از مهاجرین فراهم میكرد. علت دیگر شاید تعداد بیشتر مهاجرین در باكو و پراكندگی نسبی آنها در سطح شهر باكو بوده باشد كه بعنوان مثال با مینسك كه همه در یك ساختمان با مأموران امنیتی دولتی در جلوی تنها در ورودی زندگی میكردند، تفاوت اساسی داشت. تنها رژیمی كه بمراتب بهتر از رژیم اكثریت در باكو بود همانا رژیم حزب توده در این شهر بود. دلیل احتمالی این فرق مهم شاید این بود كه مسئولین محلی حزب توده در آذربایجان خودشان سالهای وحشت استالینی را شاهد بودند و از ابتلاء به مالیخولیاهای كاریریستی و داشتن توهم در مورد موقعیت خود، دیدهای واقعبینانهای داشتند.
استعداد شگرف
برای کسانی که تاکنون این خاطرات را خواندهاند، یک نکته چشمگیر، استعداد شگرف انسان در پذیرش آزادی کُشی رژیم برآمده از انقلاب از سوی مدعیان روشنفکری جامعه و سپس بازسازی چندین جامعه مینیاتوری مشابه جمهوری اسلامی در اقصی نقاط مام میهن سوسیالیستی است. این برداشت بسیاری از دوستان خواننده این مطلب، بسیار به مقصود ما از نوشتن این خاطرات نزدیک است.
تحول بزرگ با عبور از مرز
حتی در دوره پس از پیروزی انقلاب تا شروع برگشت ناپذیر كشتارهای سیاسی در سال 1360، نیروهای چپ از امكان فعالیت علنی برخوردار نبودند. بجز حزب توده كه امكان تأمین مالی از منابع جمع شده سالیان طولانی از سوی اعضای فرقه دمكرات آذربایجان و منابع مالی دولت شوروی برخوردار بود، سازمان اكثریت تنها بر امكانات بدنه وسیع خود و هوادران غیرتشكیلاتی خود متكی بود. جهت وابستگی در هرم تشكیلات، از بالا به پایین بود. آخرین حلقه تشكیلات هیچ توقع و امكان كمك گیری از نظر امكانات انسانی و مادی نداشت و رهبری سازمان هزینه زندگی شخصی خود را نیز از بدنه سازمان دریافت میكرد.
لیست امكاناتی كه در ایران، از سوی بدنه سازمان در اختیار رهبری گذاشته میشد نیز میتواند به شرح زیر ردیف شود:
- نیروی كار از سوی افراد معتقد، این نیرو میتوانست 18 ساعت در شبانه روز و در همهی روزهای سال باشد.
- مكان برای برپایی جلسه، اختفای امكانات چاپ و دپوی كاغذ و كلیه امكانات لازم برای فعالیت تشكیلاتی در شرایط نیمه مخفی و مخفی.
- كمك مالی
كمكهای زیر جزئی از مبارزه سیاسی است:
- شبكه بزرگ توزیع نشریات و ادبیات تشكیلاتی
- شبكه جمع آوری خبر از جامعه، دسته بندی آنها و ارسال آنها به بالای هرم تشكیلاتی
- شبكه تبلیغ شفاهی در متن روابط اجتماعی
موارد زیر نیز بهایی است كه بدنه ی تشكیلات برای تأمین امكانات فوق می بایستی پرداخت میكرد:
- از دست دادن امكانات تحصیلی و شغلی و در نتیجه رفاه خود و خانواده برای بقه عمر
- ایجاد خطر برای بقه اعضای خانواده و نزدیكان
- تبعید، زندان، شكنجه، اعدام
با عبور از مرز، این مناسبات وارونه شد: رهبری سازمان، با عبور خود به خاك شوروی، مقام خداوندگونه دادن حكم مرگ یا زندگی را در مورد سرنوشت اعضای سازمان بدست آورد. این تنها یك شروع بود. حتی كسانی كه وارد شوروی شده و به دنبال زندگی چند ماهه در اردوگاههای موقتی، در شهرها ساکن شده بودند، اطمینان نداشتند كه جواز ورود آنها در چشم به هم زدنی باطل نشود. این اتفاق بارها افتاد و كسانی كه جواز ورود رهبری اكثریت-حزب توده را دریافت نكرده بودند، از اردوگاهها و حتی شهرها به ایران دیپورت شدند. لیست منتخبی از اختیارات بیشمار رهبری این دو جریان را میتوان به شرح زیر ردیف كرد:
- جواز ورود به شوروی بعنوان پناهنده سیاسی
- حكم دیپورت از شوروی به ایران (در آن سالها "ایران" بودنﹺ مقصد این دیپورتها معلوم نبود و ما گمانهای وحشتناكتری از سرنوشت دیپورت شدگان داشتیم و تصور عمومی همان سیبری معروف بود)
- صدور حكم مرگ و زندگی از طریق سپردن افراد به مقامات امنیتی بعنوان "مشكوك" و "عنصر ضد شوروی" یا برعكس نجات افرادی كه براثر نوعی بیاحتیاطی گرفتار پنجه مقامات امنیتی و قانونی میشدند.
- امتیاز نقل و انتقال افراد بین جمهوریها و شهرهای شوروی و افغانستان.
- دادن معرفی نامه برای ورود بدون كنكور به دانشگاهها و حتی مراكز كارآموزی.
- دادن خبر و اطلاعات به كسانی كه قصد خروج از ایران به مقصد شوروی را داشتند، برای به همراه بردن پول و اشیای قیمتی از ایران. این خبر میتوانست به معنی یك زندگی مرفه در همهی سالهای اقامت در شوروی باشد.
- نقل و انتقال نامه های شخصی به ایران و برعكس
- ارسال افراد دست چین شده برای گذرانیدن دورههای تعلیمات ایدئولوژی از قبیل مدرسه حزبی در مسكو: "پارت اشكولا"
- دست چین كردن افراد تشکیلات داخل برای انتقال آنها به شوروی.
- نقل و انتقال پول و كالاهای زندگی لوكس ساخت كشورهای غربی برای استفاده شخصی از اروپا به شوروی.
- دادن اجازه و تأمین مالی سفر خارجی مثل كشورهای اروپای شرقی و اروپای غربی تحت عنوان مأموریتهای حزبی و سازمانی.
- معرفی افراد برای شركت در برنامه های آموزشی از قبیل كلاس زبان و ترجمه.
- استفاده از امتیازات متعددی كه در جامعه شوروی برای استفاده الیت رهبری حزب و دولت در نظر گرفته شده بود از قبیل فروشگاههای "كمیته مركزی"، مدارس نمونه و مراكز تفریحی. البته این نوع امكانات بندرت در اختیار خود رهبری اكثریت و حزب توده قرارمیگرفت و به میزانی نبود كه در سیستم "تطمیع و تنبیه" مورد استفاده قرار گیرد.
- اعمال نفوذ از طریق وساطت برای یافتن شغلهای بهتر یا معالجه طبی در بیمارستانها و كلینیكهای "خواص" که تعداد و تنوع آنها زیاد بود.
دو مورد زیر مربوط به فعالیتهای حزبی است: - ارسال افراد برای انجام مأموریتهای تشكیلاتی به داخل كشور.
- انتخاب افراد برای نشستهای تشكیلاتی مهم از قبیل شركت در پلنوم اكثریت در تاشكند در سال 1365.
تغییر مهم دیگری که با عبور از مرز اتفاق می افتاد، همسایگی خواه ناخواه بدنه تشکیلات با مسٸولین و رهبران تشکیلات در یک رابطه مستقیم چهره به چهره بود. اینبار آشنایی با "رفقا" نه از طریق قصص شفاهی و شرح حال های مندرج در نشریات سازمانی، بلکه شروع یک آشنایی دست اول بود. نتیجه این پروسه، علیالاصول به بهای واقعیتر شدن شناخت از "مسئولین" بود و در این پروسه معمولا احساس ناخوشایندی از عدم تطابق تصورات اولیه با "من واقعی مسئولین" در متن زندگی شکل میگرفت. چیزی ناخوشایند از جنس یأس ناشی از دیدن واقعیت جامعه آرمانی شوروی.
مشروط و نامشروط
هم وابستگی رهبری تشكیلات به بدنه در داخل كشور و هم رابطهی معكوس آن در درون شوروی، هردو با وضعیت متعادلتر زندگی در غرب غیرقابل مقایسه هستند. حالت وسطی عدم وابستگی به یكدیگر در كشورهای دموكراتیك غربی. میتواند روشنگر موارد خاص هریك از دو نوع وابستگی مشروح در فوق باشد. فرق اصلی البته در این نكته مهم بود كه داخل كشور، بدنه تشكیلات، فداكاری خود در قبال رهبری تشكیلات را مشروط به هیچ شرطی نمیكرد اما در درون جامعه شوروی، ادامه مرحمت رهبری تشكیلات مستلزم حرف شنوی و گاه پرداخت بهایی بود كه هركسی و همیشه حاضر به پرداخت آن نبود.
امكانات دسته اول بصورت نامشروط به پای رهبری نثار میشد. به غیراز كسانی كه جان خود را از دست دادند و دیگر نمیتوانند سخن بگویند، بسیاری از آنها كه زندگی و آینده خود را در پای معتقدات خود نثار كرده و با تحمل سختیهای بسیار امكانات مذكور در فوق را نیز در اختیار رهبری قرار دادند، حتی آنهایی كه به خارج از كشور آمده و چه بسا با اعضای رهبری یا كادرهای سازمانهای سیاسی همسایه شدند، هرگز منتی سر این رهبران نگذاشتند. حال این امكاناتی كه آنها در پای رهبری نثار كرده بودند، کم نبود، مثل پرداخت بخشی از درآمد خود بصورت كمك مالی یا حق عضویت یا فداكاریهای بزرگتر. به غیراز آنهایی كه جان شیرین خود را در زندانها باختند، بسیاری از قربانیان زندان و شكنجه به خارج از كشور آمدند و امكان ارتباط با رهبران قدیم و جدید سازمانهای سیاسی را داشتند. تاجایی كه دایره آگاهی ما اجازه میدهد، این قربانیان در آنجا حتی تماس در حد مكالمه ساده هم با رهبران خود نگرفتهاند تا چه رسد به شرح بیان رنج شكنجه و زندان و دربدری. به قول یك جمله در نشریه داخلی سالهای بعداز انقلاب، آرزوی بدنه تشكیلات این بود كه "خاك روبﹺ در میخانه كند مژگان را" وقتی هم با فداكاریﹺ مشابه با از جان گذشتگی های شهدای صدر مسیحیت، موفق به این كار میشد، دیگر منتی سر كسی نمیگذاشت. حتی اگر همزمان با این رنج جانكاه ناشی از این فداكاریها (یا در نتجه آنها و یا هردو) به تجدیدنظر در اعتقادات خود زدند، بازهم منتی بركسی نگذاشتند.
در عوض، همه امكاناتی كه در سالهای اقامت در شوروی از سوی رهبری در اختیار بدنه تشكیلات گذاشته میشد، با دقت میكروسكوپی، محاسبه شده و در چهارچوب یك سیستم تطمیع، تهدید، تشویق و تنبیه دائمی بود. از تأیید هویت و وابستگی تشكیلاتی افراد در بدو ورود به شوروی تا دادن مسئولیت نگهداری اطو تا نشریه و توزیع نوبتی آنها، همه تابع محاسبات فوق بود و با بیرحمی مورد سو استفاده رهبری بود. رهبری اكثریت همچون ولینعمت محاسبهگر خسیسی عمل میكرد كه هیچ چیزی را محض رضای الله به كسی نمیبخشید.
شهید زنده: ما امكان نمیدهیم!
روشن است كه همه ما بیوگرافی واحدی نداشتیم. بسیاری از نبود آزادی بیان برای بیان هرآنچه میخواستند، باخبر بودند. وجود بیخبران یا بی احتیاطان هم همیشه قابل انتظار بود. با این وجود اگر به اینكار معروف نبودی و دچار یك فقره بی احتیاطی میشدی، میتوانست عواقبی نداشته باشد. یكی از این بی احتیاطیها از سوی فردی بنام سیاوش سر زد. در دفتر فرقه دمكرات، مراسم سخنرانی بود. یك نفر متخصص تاریخ صحبت میكرد. سیاوش از وی در مورد حقوق و تكلیف منتقدین نظام شوروی پرسید. همه هاج و واج ماندند. سیاوش به هیچوجه وابستگی عمیق ایدئولوژیك به مرام نداشت و گویا یك ورزشكار در یكی از رشتههای ورزش رزمی بود.
سخنران كه از قرار معلوم در جنگ جهانی دوم یك پای خود را از دست داده بود، با نشان دادن پای خود، با صراحت بیسابقه و بیلفافهای گفت كه امكان نفس كشیدن به هیچ مخالفی داده نمیشود!
همه سالن غرق در هیجان شد و با كف زدن ممتد از سخنران حمایت كرد. هر تعریفی كه از حقوق بشر داشته باشیم، در آن سالن و هر تاریخ پیش یا پس از آن در دوران اقامت ما در شوروی، كسی سخنی نزد كه امروز بتوان آنرا به قائل شدن به حقوق بشر تعبیر كرد. همه ما از نبود حزبی بجز حزب كمونیست و قلابی بودن انتخاباتی كه تنها با یك كاندید برای هر پست، برگزار شده و مردم قریب 100 صد درصد در آن شركت و با همین درصد به نمایندگان منتسب حزب كمونیست رأی میدادند، باخبر بودیم، اما دریغ از یك سوال از نوع سوال سیاوش حتی در محافل خصوصی!
در یكی از این انتخابات كاركنان بساط انتخابات به ساختمانهای محل اقامت ما كه شهروند نبودیم و حق رأی نداشتیم مراجعه كردن و خواهان رأی دادن ما شدند. وقتی هم كه ما در نداشتن حق رأی به آنها یادآوری کردیم، با خنده و بی تفاوتی گفتند كه ایرادی ندارد. تردیدی نبود كه به بیخبری ما از نظام حاكم میخندیدند.
انتقادات بر علیه خط اكثریت و حزب توده که شروع شد، بطور کامل از موضع سازمان راه كارگر بود. سازمان راه كارگر در همان دوران اعلام موجودیت، دومین جزوه از یك سری مباحثات ایدئولوژیك را در یك كتابچه 90 صفحهای تحت نام "در برابر رویزیونیسم و تز سوسیال امپریالیسم، از سلسله بحثهای راه كارگر، 2، نشر راه كارگر" منتشر کرده بود. نام عمومی این مجموعه "پیش بسوی مبارزه ایدئولوژیك با انحرافات جنبش كارگری" بود. راه كارگر در این جزوه، با نام بردن از "اشتباهاتی" در دوره استالین به تفصیل با "خروشچفیسم" مرزبندی كرده و اعلام كرده بود كه "دور دوم مبارزه با رویزیونیسم" از زمان انحرافات خروشچفیستی آغاز شده است. از این جهت رهبری حزب توده، در تبعیت از ایدئولوژی رسمی حزب كمونیست شوروی، مرز روشنی با استالینیسم داشت. اما ما نسل جدید و بخصوص ما اكثریتیها از آزادی عمل و امكان جزئی زاویه داشتن با مقامات شوروی و رهبری حزب توده، در میان صحبتهای روزمره و گاه بغایت تكراری (و مسلما نازل) جهت رد خروشچفیسم و رویزیونیسم استفاده میكردیم.
شاید تقصیر ریشه جهان سومی ما بود که نتیجه اقامت ما در کعبه سوسیالیسم و آشنایی دست اول با سوسیالیسم واقعا موجود، موجب نقد کمونیسم از موضع حقوق بشر نشد. بلکه بسیاری از ما ابتدا سعی وافری بکار بریم تا تجربههای دست اول خود از بهشت کمونیسم را در لابراتوار فکری راه کارگر استالینیست آنالیز کنیم! کاری شبیه تلاش برای رد جمهوری اسلامی با توسل به دستگاه فکری طالبان! آنچه موجب خلط مبحث میشد و ذهن کودکانه ما قادر به فهم آن نبود، مخالفت راه کارگر استالینیست با رژیم ولایت فقیه و حمایت جریانات خروشچفیست حزب توده و اکثریت از رژیم اسلامی ایران بود. "خروشچفیسم" چیزی جز مهمترین رفتار عقلانی و انسانی کمونیسم روسی در اعتراف به جنایات بیپایان بولشویسم و پایان سیاهترین دوره تاریخ شوروی نبود. اما درست در زمانی که چشمان گشاد ما با حیرت متوجه شباهت بینظیر نظام ولایی جمهوری اسلامی و نظام سوسیالیستی شوروی بود، برای نجات از سرگشتگی ایدئولوژیک خود، دست به دامن نگاه استالینیستی جریان راه کارگر بودیم که از روز اول تأسیس خود، یک سکت فکری و عقیدتی بود تا یک جریان سیاسی مرتبط با جامعه.
اما رهبران فرقه دمكرات كه سالها در اتحاد شوروی زندگی كرده و مزه استالینیسم را چشیده بودند، برخلاف ما، دیگر استالینیست تر از رهبری شوروی نبودند. به لحاظ زندگی در شوروی، از نظر رعایت "شئون اخلاق اسلامی" هم رهبران فرقه دمكرات وضع مدرنتری نسبت به ما داشتند. بعنوان مثال در مواردی كه برخی از میان ما تازه واردها خواهان مداخله رهبری فرقه دمكرات برای تنبیه برخی عناصر كه مرتكب گناه هفتم از گناهان دهگانه فرمان موسی شده بودند، با بی تفاوتی گفته بودند كه "از محرومیت آمدهاند سخت نگیرید."
میتوان این مواد بیشمار حقوق بشر را برشمرد كه یا در جامعه بزرگتر شوروی یا در كولونیهای ما، با خشونت نقض میشدند. ما هر قدر هم كه خود را به كوری و كری زده بودیم، این موارد را میدیدم و با آنها موافق بودیم. از این جهات ما فرقی با رهبری اكثریت نداشتیم و چنانچه ذكر شد، از رهبری حزب توده هم به اندازه فرق مابین رژیم استالینی و رژیم خروشچفی، عقب تر بودیم. از این جهات كلی ما حداقل سر وته، یك كرباس بودیم و در مقایسه با جامعه مادر (شوروی) از موضعی بمراتب بیگانهتر با حقوق بشر، حرکت میکردیم.
تفاوتها
اما این همه ماجرا نبود. مواردی هم بود كه در همان روزها و حتی از اولین روزها بسیاری با آن مخالف بودند. این موارد در متن این خاطرات بسیار آمده است. در اینجا یك لیست از میان نمونههای بارز این مخالفت را میتوان به شرح زیر برشمرد.
- كسی اعتقاد نداشت كه دیپورت شدگان از پاسگاهها، كمپها و شهرها "عنصر ضد شوروی" بوده باشند. اما درست است كه كسی به این دیپورتها اعتراض نمیكرد.
- مهمترین مورد اختلاف در بین رهبری و بدنه اكثریت و حزب توده، در انتخاب بین ماندن در شوروی یا مهاجرت دوباره و اینبار به غرب بود. در این مورد بدنه این دو جریان، به هیچوجه به دروغهای شاخدار در مورد مصیبتهای بی پایان زندگی در غرب باور نداشتند.
- با اینكه ما نوجوانانی بیخبر از دنیا بودیم و در موقعیتی نبودیم كه اطلاعاتی برای دادن به كسی داشته باشیم اما بطور اصولی، كسی جاسوسی بر علیه غرب و كاپیتالیسم را حرام نمیدانست. در مورد كشور خودی مسئله میتوانست كمی پیچیده باشد اما برخلاف رهبری سازمان اكثریت، جاسوسی از رفیق و هم اطاقی، بهیچوجه مورد قبول همه نبود و كسانی كه جلب اینكار شده بودند از قبح کار خود در همان زمان هم مطلع بودند و هنوز هم کمتر کسی از میان آنها به رفیق فروشی به مقامات شوروی یا رهبری اکثریت، اعتراف کرده است. از اولین روزهایی كه ما با این پدیده زشت مواجه شدیم، با صراحت آنرا معادل رفیق فروشی در زندانهای جمهوری اسلامی اعلام میكردیم و معتقد بودیم كه این افراد اگر راهشان به زندان افتاده بود، بجای رهبران و مسئولین اكثریت، رفقای خود را به مقامات زندان میفروختند.
- این ادعا كه اعضای فرقه دمكرات و نسل مهاجرین سیاسی قبل از ما، عامل جمهوری اسلامی باشند، از سوی بسیاری از ما که چشم و گوش خود را در اختیار رهبری قرار نداده بودیم، ادعایی بی اساس بود.
- سلسه مراتب تشكیلاتی چیز جدیدی برای كسی نبود و این پدیده در ایران هم موجود بود. اما تعمیم این سلسله مراتب به یك نظام امتیازات مادی و رفاهی، هیچوقت برای ما پذیرفته شدنی نبود. بعنوان مثال، دسترسی انحصاری به كتابهای آموزش زبان روسی از سوی مسئولان، حق داشتن یك تشت لباسشویی اختصاصی برای مسئول اكثریتی كمپ لنكران در حالی كه صد پناهنده دیگر همه در لیست نوبت یک فقره تشت لباسشویی بودند، حقوق گرفتن بدون كار از مقامات دولتی كه شامل حال چند تن از مسئولین كمیته باكو شده بود و ...
- چاپلوسی برای مسئولین از طریق سرگرم كردن بچههای آنها، دادن میهمانی یكجانبه به آنها و...، مورد قبول همه نبود.
- اعمال تبعیض آمیز مثلا دادن شانس شركت در كلاس زبان روسی برای كسانی كه نورچشمی بودند (و نه كسانی كه حد پیشرفتشان در آموزش زبان روسی در حد كلاس مربوطه بود) همان موقع هم کار قبال دفاعی نبود و رهبران اکثریت این قبیل کارهای خود را تا حد امکان به دور از شفافیت سر و صورت میدادند.
- ممنوعیت استفاده از دریای خزر در گرمای تابستان و ممنوعیت استفاده مشروبات الكلی، ممنوعیت لباس سبک برای خانمها، ممنوعیت داشتن دوست دختر، ممنوعیت ازدواج با اهالی بومی و از این قبیل مداخللات در زندگی خصوصی، همان موقع هم تنش زا و مورد اختلاف بود.
- کنترل نامه های خصوصی و حتی عکسهای درون آنها طی یک پروسه چند ماهه و عودت دادن برخی از آنها بعداز چند ماه به نویسنده برای اصلاح یک جمله یا حذف آن یا توصیه کردن به گرفتن عکسی بهتر برای نجات آبروی جامعه شوروی (!) در همان سالها هم کاری زشت و غیرقابل دفاع بود.
- در آن سالها کسی به وجود عناصر "ضد شوروی" در میان خود ما اعتقاد نداشت و حتی چاپلوسان درگاه رهبری اکثریت در محافل خصوصی اعتراف میکردند که این جستجوی دشمن در میان کسانی که با تأیید اکثریت وارد شوروی شده بودند، چیزی جز یک پرونده سازی برای خلاصی از دست عناصر مزاحم آرامش رهبری نبود.
- اینها و موارد متعدد دیگری كه در متن این خاطرات آمده است، مورد توافق ما نبودند و بسیاری حتی اگر به آنها اعتراض نمیكردند، مخالف این كارها بودند. این اختلاف نظر در حالی بود كه ما در بی اعتنایی نسبت به موارد نقض حقوق بشر در سرتاسر عرصههای حیات اجتماعی جامعه شوروی همفكر و یكپارچه بودیم و در مورد اینكه چرا اتحاد شوروی بعنوان یكی از اصلیترین بنیانگزاران سازمان ملل وقعی به منشور این سازمان نمیگذارد، هرگز از خود و از مسئولین سوال نمیكردیم.
*- مورد توضیح فوق بعداز آن به ابتدای این متن اضافه شده که در نقدهای اولیه بر این متن کسانی ایراد گرفتند که ما نویسندگان نوشته حاضر، به چیزهایی در اینجا یراد گرفته ایم که زمانی خود مدافع آن بوده ایم. لذا روشن کردن مواردی که مورد وفاق عمومی از جمله ما نویسندگان و تأیید کنندگان سطور بعدی این نوشته بود و مواردی که همان موقع هم محل اختلاف بود و ما ادعا داریم که در آن سالها هم موضع روشنی در آن مساٸل داشتیم، ضروری تشخیص داده شد.
یك چهار ضلعی نامنتظم
با اوصاف فوق یك تصویر هندسی به دست میآید كه اضلاع آن به شرح زیر است:
- رژیم ایدئولوژیك شوروی،
- رژیم ایدئولوژیك جمهوری اسلامی ایران
- رهبری و كادرهای پایینتر سازمان اكثریت (و حزب توده)
- بدنه مهاجرین سیاسی و چپ ساكن شوروی در سالهای آغازین دهه 1980
روشن است كه اضلاع این شكل هندسی به یك اندازه نیستند و آنچه اجازه میدهد كه این چهار پدیده را در یك شكل فرضی هندسی كنار هم قرادهیم، ارتباط آنها باهم است. این ارتباط هم در عرصه ایدئولوژی است و هم در زمینه مناسبات عملی. در ضمن، ارتباط مزبور، شامل مشابهت‘ها و تفاوتهایی است كه گاه میتوانند از منظر ترسیم منظره عمومی، حاوی اهمیت زیادی باشند. فرض ما بر این است كه خوانندگان این سطور، اطلاعات كافی در اجزا مهمتر این ماجرا دارند و از این رو چنانچه در ابتدا ذکر شد، این نوشته به هیچوجه قصد ورود به حوزه معرفی یا نقد مسائلی نیست كه همین امروز هم شناخته شده هستند و امكان اشراف بیشتر بر آنها در منابع دیگر، موجودند، نیست.
چنانچه روشن است، كمونیستهای ایرانی برخلاف هم مسلكان افغانی خود شانس حكومت كردن نیافتند و در همه تاریخ خود در صف اوپوزیسیون بودند و هستند. با این وجود حكومتهای مینیاتوری سازمان اكثریت و حزب توده در شوروی، در یك مقیاس ماكتوار، امكان "تصمیم گرفتن" در مورد بدنه تشكیلات خود و بنوعی ساختن جامعه آرمانی خود در شكل كولونیهای چند صدنفری تحت كنترل خود یافتند كه امكان اداره آنها از طریق توزیع امكانات و مجازات دولت شوروی (مزایا و تنبیهات) را داشتند.
بررسی مناسبات چهار ضلعی مورد نظر، مسئله بی اهمیتی نیست. شباهت دو رژیم ایدئولوژیك از سویی و حمایت طرفدارن یكی از این دو رژیم (طرفداران شوروی) از دیگری، را میتوان از پرسپكتیوهای متعددی بررسی كرد كه یكی از آنها میتواند، شباهت گاه حیرت آور این دو رژیم باشد. با این وجود، رفتار رهبری سازمان اكثریت با آن قسمت از بدنه تشكیلات خود كه از فیلتر سیاسی - ایدئولوژیك فعال در پاسگاههای مرزی شوروی به داخل شوروی وارد شده بودند، در جاهایی شباهت فوق العادهای به رفتار دو رژیم موجود در دو ضلع چند ضلعی ما دارد. به موارد زیر دقت كنید:
ممنوعییت آبتنی در دریا و بعد با یك درجه تخفیف تقسیم دریای خزر به بخشهای زنانه و مردانه، اعمال نظر در باره لباس دختران و زنان، ممنوعیت حضور مردان و پسران در فضای بیرون از خانه در هنگام اجرای مسابقه ورزشی توسط زنان و دختران، ممنوعیت مشروبات الكلی در كمپ، كنترل كلمه به كلمه مكاتبات پناهندگان با اعضای خانواده هایشان، كنترل عكسهای ارسالی، سهمیه بندی و توزیع امكان ورود به دانشگاهها و شانسهای تحصیل براساس ملاحظات ایدئولوژیك و درجه تمكین به رهبری، دیپورت مسئلهداران به ایران، راه اندازی و اداره شبكه گسترده جاسوسی و خبرچینی، تهدید اعضای مسئله دار به تحویل داده شدن به مقامات امنیتی شوروی، ساختن یك نظام طبقاتی مبتنی بر امتیازات رفاهی از همان كمپ های لب مرز تا به زمان اقامت در شهرها و....
این رفتار بشدت با نسخه جمهوری اسلامی ایران و نسخه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی شبیه است. با مرور این خاطرات میتوان حول این سوال یك میلیون دلاری، كه چگونه دو جریان مهم كمونیستی از یك دیكتاتوری فوندامنتالیستی اسلامی دفاع كردند، غوری دوباره كرد. آیا حمایت حزب توده و اكثریت از رژیم جمهوری اسلامی تنها در چهار چوب تبعیت از مصالح ضدامپرالیستی شوروی و یك ایدئولوژی ضد غربی بود یا ریشههای دیگری هم داشت؟
پایان فایل صوتی دوم
با خواندن خاطرات گاه تراژیك و گاه كمدی زیر میتوان از زوایای جدید به این سوال جدی فكر كرد.
مسئله این است: سكوت یا سخن گفتن؟
كسی مخالف نوشتن این خاطرات نبوده است اما آنچه از جمع بندی بحثهای تاكنونی در در مورد اینكه آیا این خاطرات را باید منتشر كرد یا نه، اختلاف نظر زیادی است. برخی این كار را "دشمن شاد كن" و برخی آنرا لازم شمردهاند. در این میان، تعدادی از آنها كه همراه ما در سالهای مورد بحث در این خاطرات بودند، گویا متوجه اهمیت این خاطرات برای دیگران و آیندگان نیستند. مسلم است كه این خاطرات حداقل برای سه دسته خوشآیند نیست:
- قربانیان سیستم حاكم در میان مهاجرین
- عاملان طراحی، ایجاد و اداره سیستمهای مینیاتوری مورد بحث در این خاطرات.
- كسانی كه شاهد این حوداث بودند اما جرأت مخالفت با وضع حاكم را در خود سراغ نداشتند.
این سه دسته یعنی اكثریت بزرگی از ساكنان جمهوریهای میكروفورمات مهاجرین ساكن شوروی در آغاز دهه 1980. لذا تعجبی ندارد كه بسیاری تمایل به نشر این خاطرات ندارند.
در طرف مقابل، كسانی هستند كه موافق نشر این خاطرات هستند، اینان معتقدند كه شناخت "ماكت های حكومتی" برپا شده در كشور شوروی برای درك حوادث سیاسی ایران و بعنوان بخشی از خاطرات تلخ (و گاه شیرین) جمعی ما بایستی نوشته شود و از طریق انتشار علنی از گزند تحریفات و فراموشی در امان بماند.
البته اعتقاد غالب دوستان این است كه بدترین سرنوشت چنین خاطراتی ناگفته ماندنشان است و بایستی جایی ثبت شوند.
نکته ای برای فهم تحولات سیاسی منجر به انقلاب اسلامی در ایران
در یک نگاه عمیقتر به ماجرا، نکته ی مهمی هم در خاطرات زیر وجود دارد که برای فهم تحولات سیاسی ایران در پایان سالهای شاهی و وقوع انقلاب اسلامی در ایران شاهنشاهی میتواند مهم باشد. سازمان اکثریت (و حزب توده) در ایران از یک رژیم تئوکراتیک و کمونیست کش، حمایتی جانانه کردند. همین جریان در زمانی در رأس مهاجران سیاسی پناهنده شده به شوروی سابق در اقصی نقاط آن کشور کمونیستی، موفق به تأسیس جمهوریهای میناتوری چند صد نفره شدند، مناسباتی را برقرار کردند که از هر جهت شبیه قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران بود و چه بسا در تضاد آشکار با نرمها و قوانین حاکم بر جامعه شوروی. با عنایت به این نکته میتوان قبول کرد که حمایت کمونیستهای ایرانی از نظام جمهوری اسلامی یک سوء تفاهم یا تصادف محض نبوده و ریشههای عمیقتری در ایدٸولوژی و منش رهبران و بدنه جریانات کمونیستی طرفدار جمهوری اسلامی داشت. ما در این نوشته در پی اثبات این ادعا و هیچ تز دیگری نیستیم و تنها خواهان ثبت و ماندگار کردن خاطرات تلخ و شیرین خود از دو سه سال اقامت در کشوری هستیم که نام رسمی اش "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" بوده و امروزه از آن، بنام "شوروی سابق" نام برده میشود.
جنین شناسی رژیمهای استبدادی کمونیستی
ايدٸولوژيهاي توتاليتر سرنوشت محتومي داشته اند که از آرمانگرايي شروع و از پراگماتيسم سياسي ميگذرد و به تباهي اخلاقي و سياسي منجر منتهي ميشود. سرنوشت گروههاي چريکي آمريکاي لاتين که به کارتلهاي قاچاق مواد مخدر، اسلحه، آدم ربايي و اخاذي کلان تبديل شدهاند، نشان از چنين سير تحولي صعودي اوليه و سقوط متعاقب دارند. در مورد کمونيستهاي ايراني، حوادثي چون کشتار مخالفين فکري در جريان انشعاب در سازمان مجاهدين از سوي کمونيستها به رهبري تقي شهرام و قتل درون سازماني در ميان سازمان چريکهاي فدايي خلق در همان دوران اوج آرمانگرايي ايدٸولوژيک در دهه 1350 شروع شده بود، اما دفاع از ولايت مطلقه فقيه مربوط به بعداز انقلاب بود و حکايتي که در خاطرات زير از برپايي رژيمهاي مينياتوري مبتني بر کنترل نامه خصوصي افراد و گماشتن جاسوس براي پاييدن اعضاي تشکيلات يا تقسيم درياي خزر به بخش زنانه و مردانه و ممنوعيت صرف مشروبات الکلي و ممنوعيت خروج مردان از خانه در جريان برگزاري مسابقه ورزشي زنان و کنترل لباس زنان (طبق موازين خاص اسلاميون افراطي) در خاک شوروي اتفاق افتادند و کشتن چند نفر بيگناه بخاطر يک راديو فکسني بدون شنونده، در عراق در ميان کمونيستهاي اقليتي اتفاق افتاد. از اينرو، خاطرات زير، بنوعي گزارشي است از اولين جوانه ها و نشانههاي جنيني انحطاط و استعداد شگرف جريانات سکتاريستي و ايدٸولوژيک سياسي براي تبديل شدن به رژيمهاي سفاک ايدٸولوژيک در طول تاریخ. از اينرو هرچند حوادث بيرون از اراده و خواست سازمانهاي کمونيستي ايراني (و مجاهدين خلق) ريسک تبديل شدن آنها به رژيمهاي لنينيستي و پولپوتيستي را از آنها سلب کرد اما مطالعه روابط دروني و نظام حاکم در کولونيهاي گروههاي سياسي ايدٸولوژيک ايراني در شوروي، افغانستان و عراق، بُرشي است به مراحل جنيني گذار از سلولهاي بنيادي آرمانخواه به سيستمهاي کنترل فکر و عمل اعضا.
سیمای انسانی رفقای شماره دار
این نوشته بلحاظ موضوعی مختص شرح ناهنجاریهایی است كه در همه این سالها بین ما شهروندان سابق رژیمهای موصوف در این نوشته به كرات موضوع صحبت بوده اند اما همچنان به دلایل زیادی نانوشته و برای افراد بیرونی ناشناخته ماندهاند. طبعا چنین نوشتهای جای ارزیابی شخصیت همه افراد دست اندركار در كل زندگی آنها نیست. در این نوشته تنها عملكردهایی از تاریخهای مشخص و در آدرسهای معین موضوع صحبت قرار گرفتهاند. لازم به تأکید است که مسٸولین رژیم وحشت اکثریت در باکو، به موقع خود و در جای خود برای آرمانهایی مثبت جذب مبارزه علیه رژیم شاه و جنبش چپ شده بودند. تك تك این افراد، خود و خانوادهشان در مدت اقامت در شوروی سختیهای بسیاری كشیدند. یكی از آنها فرزند نوزاد خود را به دلیل وجود نابسامانی در سیستم پزشكی و وخامت سیستم مراقب از مادران و نوزادان یا نا آشنایی به رسم پرداخت رشوه در زایشگاه، از دست داد. همه این مسٸولین، متأهل بودند و با خانواده خود وارد شوروی شده بودند. آنها انسانهایی معمولی از گوشت و پوست و خون بودند. همه آنها خود دارای فرزند بودند، آنهایی که كمی بزرگتر بودند علی القاعده بسیار با استعداد و باهوش بودند و برخی هم مثل پسر خردسال رفیق شماره یك كوچك بودند بسیار دوست داشتنی. پناهندگی در شوروی مثل هر محیط جدید دیگری (مثل زندان یا خدمت در ارتش و شركت در جبهه جنگ) كه فرد ناگهان و بدون آمادگی وارد آن میشود، تغییرات مهمی در الگوی رفتاری و پرسپكتیو فكری آن افراد ایجاد كرده بود. امروز بجز رفیق شماره یك كه مقیم انگلستان است، پنج نفر بقیه ساكن آلمان هستند. هركسی كه در آن سالها مقیم زاگولبا و باكو بوده باشد مسلما خاطرات خوبی هم از تك تك این شش نفر حتی از بدترین آنها دارد. این شش نفر تفاوتهای زیادی هم با همدیگر داشتند و راهی هم كه در ادامه زندگی پیش گرفتند تفاوتهای زیادی با یكدیگر داشته است. این نوشته نه بعنوان روزشمار زندگی جاری در میان مهاجرین آن سالها بلكه به قصد دست گذاشتن بر ناملایمات و ناعدالتیهایی است كه بعنوان خاطره جمعی قربانیان رژیم وحشت و كنترل پلیسی اكثریت همیشه در بین ما زنده بوده اما هنوز نانوشته ماندهاند. قصد ما لیست كردن فضیلتها و رذیلتهای افراد نبوده است بلكه هدف ما توصیف فضایی است كه كسانی كه در شرایط ایران، چه بسا حاضر به فداكردن جان خود برای نجات همدیگر میبودند، در غربت شوروی سرگرم لذت بردن از تعقیب رفقای خود شده و تا حد پروندهسازی برای سر به نیست كردن آنان پیش رفتند و اگر امروز ما مواجه با لیست مفقودالاثر شدگان یا از سیبیری برنگشتگان نیستیم نه به شكرانه لطف این رفقای شمارهدار بلكه علیرغم میل باطنی آنها بوده است.
هدف ما از نوشتن تلخیهای این فصل از زندگی خودمان در مهاجرت نشان دادن این واقعیت بسیار مهم است كه در نبود مكانیسمهای دمكراتیك مهار كننده قدرت دولتها و احزاب سیاسی، بهترین انسانها هم میتوانند به جلادان بیرحمی تبدیل شوند.
سجایای رفقای مسٸول کولونی اکثریت: كمونیستی بزرگ یا رفیق فروشی كوچك؟
تصور خود این رفقا از خودشان و آیندهشان در سیستم طبقاتی و تمایزاتی شوروی را میتوان از لابلای برخی صحبتهای خصوصی و بخصوص صحبتهایی كه بین همسران این رفقا اینجا و آنجا مطرح میكردند، حدس زد. بطور كلی اینان تصور واقعی از موقعیت آتی خودشان نداشتند. پادوهای اینان از قبح اعمال خودشان آگاه نبودند و به هیچوجه رفیق فروشی خودشان را حتی قابل قیاس با توابان و خبرچینان اطاقهای بند زندانهای جمهوری اسلامی نمیدانستند، و خود این رفقا نیز مسلما هیچ وجه تشابهی با خود و بازجویان رژیمهای شاه و خمینی نمیدیدند. امروز میدانیم که اسیران زندانهای جمهوری اسلامی برای نجات از شکنجه و اعدام تن به خبرچینی و توبه میدادند اما آنچه به حرفه خبرچینی و رفیق فروشی در جمهوری اکثریت رونق داده بود، امید به برخورداری از امتیازات در چهارچوب تشکیلات و شاید خودشیرینی برای رفقای شمارهدار بود. از اینرو، حساب این رفیق فروشی با سرنوشت تلخ توابان زندانهای جمهوری اسلامی را باید مجزا کرد.
شهادت "ر" از دو جلسه مراسم اقناع وی برای خبر چینی از "ع" كه طی آنها رفیق شماره شش از همكاری با كا گ ب بعنوان یكی از مهمترین فضائل "بزرگترین كمونیستهای جهان" نام میبرده است، افشاگر یك نكته مهم است. اینان خود را "كمونیستهای بزرگی" میدیدند و نه مثلا پادوی فلان كارمند درجه سه یك کارمند "میز ایران" در گوشه كم اهمیتی از ساختمان كا گ ب جمهوری آذربایجان. جالب است كه یكی از اربابان اینها در نظام امنیتی شوروی سابق كه امروز در جای بالكل دیگری كار میكند، علیرغم كار طولانی مدت با بخش امنیتی و جاسوسی سازمانهای ایرانی، حتی در سال 2008 هم اطلاعات ناچیزی از این مسائل داشت. یعنی افراد دون پایه و پیش پا افتادهای نخهای نمایش عروسكی بازی جاسوسی و ضدجاسوسی با كمونیستهای ایران را در دست داشتند. حال وی كه كه چندین رده بالاتر از پادوهای ایرانی خود در دستگاه قدرت هیرارشیك امنیتی شوروی بود، خود یك كارمند جزء بوده است اما فلان رفیق كه در حاشیه این سیستمهای امنیتی هالووار مورد سوء استفاده بوده است دچار این توهم مالیخولیایی بوده است كه كمونیست بزرگی است! (و نه رفیق فروشی كوچك) این رفقا با دریافت یك یادداشت از مأموران دون پایه كا گ ب در آذربایجان، بلاروس، ازبكستان یا تركمنستان دچار این توهم شیرین میشدند كه انگار یك خط مشابه با تلفن سرخی كه كرملین را به كاخ سفید وصل كرده است، از كرملین به اطاق خواب آنها كشیده شده است! عوالم درونی آنان را میشود از تاكتیكهای خود آنها در تلاش برای خر كردن دیگران و جلب آنها به رفیق فروشی درك كرد.
سیستم در سیستم
از خصوصیات زندگی مهاجرین در شوروی وجود یك نوع دولت در دولت بود. گاه ممكن بود دولت كوچك (اكثریت و حزب توده) قوانینی بالكل متفاوت با دولت بزرگ داشته باشد. در آن سالها دولت بزرگ سالهای كشتار استالین، جنگ با آلمان، اصلاحات خروشچفی و دوران سكون توأم با آرامش و رشد دائمی (هرچند ضعیف آهنگ) دوران برژنف و بخصوص "سالهای طلایی" پایان دهه 1970 را پشت سر گذاشته بود. دولت كوچك اما، كوله بار فكری دیگری داشت. مهاجرین مورد نظر شاهدان و قربانیان زنده خشونت در ایران شاهنشاهی و اسلامی بودند و فجایعی كه هنوز در آنسوی مرزهای ایران و شوروی در جبهه جنگ با عراق در جریان بود برایشان بسیار ملموس بود. این اختلاف فاز، در هر ساعت از زندگی ما در شوروی حاضر بود.
دولت كوچك با صبر و حوصله، نامههای ارسالی و یا دریافتی ما را میخواند، خواهان اصلاح جملات و حذف مطالب این نامهها میشد، و حتی بی هیچ احساس شرمی میخواست كه بجای عكس ضمیمه نامه، عكس جدیدی بگیریم (!) و با این عملیات رفت و برگشت یك نامه و یك پاسخ را به یك پروسه 6 ماهه تبدیل كرده بود. دولت بزرگ (شورروی) چنین محدویتها و سیستمهای كنترل نداشت و ما حتی میتوانستیم مستقیما به خانواده خود و هر كس دیگری در هركجای دنیا تلفن بزنیم یا نامه بفرستیم.
فرق دیگر این دو سیستم تو در تو، مربوط به اخلاق اسلامی بود. علیرغم اینكه افرادی از مسئولین اكثریت خود در حد دائم الخمر شدن و مصرف روزانه الكل پیش رفتند، اما در زاگولبا خوردن مشروبات الكی و حتی آبجو ممنوع بود. در دولت بزرگ روابط دختر و پسر مثل همه كشورهای غربی بود اما داشتن دوست دختر از نظر دولت اكثریت مكروه و حتی حرام تلقی میشد. دولت بزرگ تنها در امور عشقی و ازدواج صاحبان مشاغل حساس سطح بالا، مداخله میكرد اما رژیم اكثریت، بدون خبر قبلی میتوانست در زده و وارد خانه شود و تا ساعتها برای ممانعت از ازدواج یك فرد، احتجاج و پافشاری بكند و حتی در صورت احساس نیاز متوسل به اهرم اوتوریته تشكیلاتی بشود.
یکی از مهاجرینی که علیرغم نداشتن رابطه تشکیلاتی با جریان اکثریت یا حزب توده به شوروی راه یافته بود، در یک اقدام برای فرار معکوس از شوروی به ایران در نزدیکی مرزهای ایران و شوروی از سوی مأموران دولتی دستگیر شده بود. او در توضیح علت این اقدام خود به مأمور امنیتی شوروی گفته بود: من از دست رژیم ایران به دولت اتحاد شوروی پناه آوره بودم. اما در عمل در دنیای کوچک مهاجرین کمونیست ایرانی در جمهوری آذربایجان گرفتار چهار دولت شدهایم که دولت شوروی آخرین و در زندگی ما، بیاثرترین آنهاست. سه دولت مهم دیگر، یکی دولت سازمان اکثریت، دولت حزب توده و دولت کمیته صلیب سرخ است. گویا افسر امنیتی اعزام شده از مسکو برای بررسی علل این فرار معکوس، بخاطر آشنایی قبلی (از کانالهای دیگر) از این سیستم دولت در دولت برقرار شده در جمهوری آذربایجان، این جرم بسیار جدی در سیستم امنیتی شوروی را بخشیده بود.
جامعه طبقاتی و تمایزاتی
جامعه بشر از آغاز تا بامروز هرگز یكدست نبوده است و همیشه سلسه مراتب و تمایزات اجتماعی بخشی از حقیقت جوامع انسانی بوده است. اما این تمایزات در كشور شوراها بسیار برجسته بود. در كشوری كه هرچیز مصرفی دچار كمبود بود و كمتر چیزی به قیمت واقعی آن در بازار عرضه میشد، داشتن كانالهای مناسب برای دستیابی به اجناس، یك امتیاز مهم بود. از كیسه نایلونی كه در دست داشتید تا لباسهایی كه به تن دارید همه افشاگر تعلق شما به درجه معینی از این سلسله تمایزات بود.
امكانات تحصیلی، خدمات درمانی و ترقی شغلی نیز به ظاهر عمومی و مجانی و در عمل بسته به جایگاه شما در هرم طبقاتی جامعه، متغییر بود. دیكتاتوری حزبی تنها حزب موجود یكی از مهمترین كانالهای طبقه بندی جامعه و تقسیم كل جامعه بود. تقسیم مزبور ساده نبود یعنی صرفا جامعه مركب از "خودی" و "غیر خودی" نبود، بلكه كل جامعه در یك مقیاس عریض و طویل به بخشهای غیرقابل درك افقی و عمودی بسیاری تقسیم شده بود.
از این سلسله تمایزات، در وهله اول برای پناهندگان سیاسی چپ موضوع این نوشته از انحصاری بودن امكان پذیرفته شدن بعنوان پناهنده سیاسی با تأیید یكی از دو جریان (توده و اكثریت) شروع میشد و بعد مواردی چون امكان ورود بدون كنكور به دانشگاه حتی نشستن در سالهای دوم به بالای دانشگاهها را شامل میشد. اینگونه پذیرش (مثل سهمیه خانواه شهدا در ایران) بر مبنای توصیه ویژه كمیته مركزی حزب كمونیست جمهوری مورد اقامت و از كانال رهبری حزب توده و اكثریت در اختیار "خودی"های این دو سازمان قرار میگرفت.
گرفتن پول مفتی بعنوان "كادر حزبی"، اعزام به مسكو برای گذرانیدن دوره حزبی در "مدرسه حزبی"، علاوه بر اینكه نوعی مسافرت و گذرانیدن ایام خوش بود، در عین حال آغاز راه صعود در سلسله تمایزات بحساب میآمد، داشتن سریع و خارج از نوبت تلفن، مسكن و اتومبیل شخصی، امكان خرید از فروشگاههای مخصوص، امكان استراحت مجانی در نقاط بسیار زیبای شوروی و بسیاری امتیازات دیگر كه میتوانستند تا اجازه و هزینه سفرهای خارجی را نیز شامل شود. بعلت کوتاهی اقامت ما در شوروی، تنها تعداد اندکی توانستند، آنهم تنها مسیر کوتاهی از پله کان ترقی در نظام امتیازاتی جامعه شوروی را طی کنند.
پذیرش این پناهندگان (برخلاف رویه كشورهای غربی) منوط به تأیید یكی از دو سازمان كمونیستی طرفدار شوروی و عبور از هفتخوان كنترل امنیتی و ایدئولوژیك بود و بسیاری بخاطر همین پروسه دشوار در صورت خوش شانسی از همان راهی كه وارد شوروی شده بودند به ایران برگردانیده شدند.
این قوم میهمان در قبله آمال خود، قبل از ورود به شوروی، عمری از آمادگی نظری و تربیت روحی در وفاداری به كشور شوراها را در پشت سر داشتند و هر چند از همان اولین تماس با كشور شوروی، سوآلات مهمی در ذهن همهی این افراد شروع به رشد میكرد، اما حداقل تا دوران گارباچوفی و باز شدن فضای جامعه شوروی، تردیدهایی جدی در باورهای قدیمی آنان ظهور نكرد.
فاصله دوران استقرار ارگانهای تشكیلاتی سازمانهای اكثریت و حزب توده، تا قطعی شدن گشایش در فضای سیاسی جامعه شوروی، تا جایی كه به باكو مربوط میشود، زمانی است حدود یكسال و نیم. از اوایل سال 1984 تا اواخر تابستان 1985. دستگاه تشكیلاتی اكثریت در ابتدای این دوران در سناتوریوم زاگولبا مستقر شد و در انتهای این مدت، دیگر اثر زیادی از حكومت كنترل و وحشت اكثریت در میان نبود. میخائیل گورباچوف در مارس 1985 سر كار آمده بود اما تا رسیدن امواجی كه در درون اطاقهای كرملین ایجاد میشدند به فضای تحت كنترل اكثریت و حزب توده، حداقل نیم سال زمان لازم بود.
در تمامی این مدت، هر آدم كم اطلاعی میدانست كه این جماعت رد شده از فیلترهای مكرر و موازی مقامات دولتی و مسئولین تشكیلات خودی، چنان ذوب در ولایت بودند كه مخالفت با نظام شوروی در عالم خیال هم به مخیلهشان خطور نمیكرد. این یك سوی ماجرا بود.
در سوی دیگر ماجرا كسانی بودند كه چشمان گشادشان دنیایی را در برابر خود میدید كه در آن داشتن اعتقادات كمونیستی نه تنها جرم نبود، بلكه در جامعه بشدت طبقاتی و بشدت متكی بر سلسه تمایزات اجتماعی میتوانست درهای سعادت را بر روی مٶمنین بگشاید.
1984
هیچ كسی مثل جورج اورول نتوانستهاست از عهده وصف هنرمندانه و دراماتیك زوایای جوامع توتالیتر برآید. نام یكی از دو اثر بزرگ او "1984" است. این طنز تاریخ بود كه تأسیس دولت وحشت اكثریت درست در ماههای اول سال "1984" در زاگولبا و قوام بعدی آن نیز در همین سال در باكو اتفاق افتاد.
عناصر متعددی از رمان 1984 و شاهكار دیگر وی بنام "قلعه حیوانات" (یا مزرعه حیوانات) در اطراف ما وجود داشت. آثار تمایل رفقای شمارهدار به كنترل ذهن و زندگی ما اسیران قبل از جلوس آنان به جایگاه قدرت، خود را نشان داد. هنوز دولت موقت برسر كار بود. عناصری كه قرار بود بعدا رژیم مافیایی اكثریت را رهبری كنند، در زاگولبا مستقر شده بودند اما ظاهرا در اطاقهای دربسته مشغول طراحی رژیم خود بودند. در این روزها یكی از اینها یعنی رفیق شماره دو یا رفیق اصغر سری به خانه یك از دوستان ما زد. در این خانه، دو بیت از یك غزل حافظ به خط عزیز سلامی (شاعر) بر روی دیوار بود.
"اهل كام و ناز را در كوی رندی راه نیست،
آدمی باید، جهانسوزی، نه خامی بیغمی،
آدمی در عالم خاكی نمیآید به دست،
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی"
رفیق اصغر، بلافاصله در مورد شعر پرسید. این شعر مضمون كمونیستی نداشت و بدبینانه بود. شاخك حسی رفیق اصغر درست كار كرده بود. این دو بیت بنوعی نشانه موضع انتقادی ما نسبت به اوضاع بود. ما از جواب طفره رفته و خود را به حماقت زدیم تا مطمئن بشویم كه رفیق واقعا دنبال چیست. گفتیم شعری از حافظ است كه عزیز سلامی خطاطی كرده است. دنبال قضیه را گرفت و مسلم شد كه رفیق مزبور نه زیبایی خط و یا نام شاعر بلكه قصد تفتیش ذهنی ما و پی بردن به نیات و مكنونات قلبی ما را دارد.
این تنها حكم مژدهی دمیدن سپیدی سحر در دولت سیاه رفقای شمارهدار ما را داشت.
وقتی كه صبح این دولت دمیدن شوم خود را آغاز كرد، كاری شبیه كار "پلییس اندیشه" جورج اورول، مهمترین فعالیت این تشكیلات بود.
مورد قابل ذكر دیگر مربوط به یك میهمانی است كه رفیق شماره یك یعنی "حسن" بعداز تناول شام در یک میهمانی در خانه یکی از ساکنین زاگولبا با توجه به نبود امكان خرید مواد غذایی در آنجا، از صاحبخانه در مورد اینكه چگونه مواد اولیه لازم برای تهیه شام را فراهم كرده است، پرس و جو میكند. (شاعر شاید برای همین آدم خام دعوت كننده از رفیق مزبور است كه فرموده: باده با محتسب شهر ننوشی حافظ/ كه خورد بادهات و سنگ به جام اندازد!)
مورد دیگر از كنترل زندگی اسیران مربوط به تحقیقات در مورد علت انتقال تخت خواب خانم یكی از خانوادهها از اطاق خواب مشترك با همسرش به اطاق نشیمن و از جمله پرس و جو از دو كودك سه چهار ساله این خانواده بود تا معلوم کنند که روابط این زوج در چه حال و روزی است!
مورد دیگری مربوط به ازدواج یكی اسیران موسوم بنام "محمد قالیچهچی" با یك دختر آذربایجانی بود. در اینمورد، هم رفیق قدیر و هم رفیق اصغر نهایت مداخله در این خصوصیترین مسئله زندگی هر فرد را انجام دادند. وقتی كه او تمكین نكرد، برخورد تشكیلات با وی چون یك خائن بود. رفقا برای تنبیه این "خائن" بخاطر تمرد از دستور تشكیلاتی در یك امر كاملا خصوصی، بعنوان بخشی از عملیات ایذائی، ماجرا را به بدترین وجهی علنی كردند و عملا در عروسی "محمد قالیچهچی" از میان دهها دوست و صدها آشنای وی، تنها دو نفر از جان گذشته كه پیه همه عواقب ماجرا را به تن خودشان مالیده بودند، شركت كردند. در مراسم عقد ازدواج وی از میان صدها نفر اکثریتی مقیم باکو، تنها "سعید ع." حاضر به پذیرش عواقب شرکت در مراسم بعنوان شاهد شد. تصور منظره حاكم و احساس عروس و داماد، از برگزاری مراسم عقد ازدواج و جشن عروسی خود در مهاجرت كه از میان صدها مهاجر هم سرنوشت مقیم شهر و دهها دوست و آشنای نزدیك بجز یکی دونفر از جان گذشته، كسی در مراسم شركت نكرده بود، برای هر كسی از ماجرا خبردار شد، دردناك بود.
مورد دیگر مربوط به یكی از جلسات سخنرانی و سوآل و جواب انجام شده در باكو است. در این سخنرانی، یکی از ساکنین کولونی اکثریت در باکو بنام ”سعید. ع.” از سخنران كه از رهبری سازمان از تاشكند ( المپ !) به باكو آمده بود، سوال مهمی میكند: چرا سازمان اكثریت با صراحت به آنچه كه مرتكب آن شده است یعنی حمایت از رژیم جمهورای اسلامی ایران، اعتراف نمیكند؟
بلافاصله بعداز شروع آنتراكت وی از سوی رفیق اكبر و رفیق حسن محاصره میشود. ایندو به صراحت میگویند كه وی حق طرح چنین سوآلاتی را ندارد و منبعد او باید سوآلات خود را ابتدا با این دو رفیق شمارهدار مطرح كند و تنها بعداز تأیید سوآل مورد نظر از سوی آن دو، آنرا در حضور جماعت از رفیق سخنران عضو رهبری اكثریت بپرسد.
واقعا كه اینكارها میتواند حسادت شغلی "پلیس اندیشه" جورج اورول را موجب شود. وقتی در تابستان و پاییز 1984 اسیران به محل های كار اعزام شدند، برای هر كارخانهای یك نفر مسئول برای كنترل اسیران تعیین شده بود. از آنجایی كه این مأموران مثل همه رفقا زبان روسی یاد نگرفته بودند، در جاهایی كه مكالمه به روسی لازم میشد و یكی از اسیران اینكار را انجام میدادند، وضعیت مضحكی پیش میآمد.
اسیر روسیدان حق نداشت كه خودش جواب سوالهای ساده طرف صحبت خودش را بدهد، حتی اگر این سوال مربوط به سن یا حال خودش بود! این مأموران طلب میكردند كه حتی اگر كسی سن و یا نام آن اسیر روسیدان را پرسید، اول سوآل را برای رفیق مسئول (منتصب از سوی سازمان اکثریت در آن کارخانه) ترجمه كند و بعد هم جواب مسئول و مأمور را ترجمه كند. یعنی ترجمه بلی اما جواب مستقلانه نه! البته در عمل چنین كنترل هایی یكی دو روز بیشتر ممكن نبود.
گاه دنیای جورج اورلی ما كه خاص میكروكلیمای خودمان بود، با دنیای واقعی و بزرگ جامعه میزبان تلاقی پیدا میكرد. مثلا امر بر كسی كه از سوی سازمان اكثریت، مسئول سه كارگر اكثریتی در یك كارخانه بزرگ با هزاران كارگر شده بود، مشتبه میشد و مأمور قهرمان ما از یاد میبرد كه مسئول آن سه كارگر اكثریتی نگونبخت است و نه مسئول همه هزاران كارگر و كارمند آن كارخانه.
در چند مورد خبر لو دادن كارگران شهروند شوروی از سوی این مأموران اكثریتی به مسئولین حزبی و امنیتی كارخانه در بین ما پیچید. از جمله خبر لو دادن كارگران كارخانه "اشمیدت" از سوی یكی از رفقای مسئول كمیته (رفیق اکبر)، نقل محافل شد. گفته میشد كه كارگران كارخانه از مسئله بشدت عاصی شده و رفیق مزبور را در محل كار بایكوت كردهاند و حتی قصد كتك زدنش را داشتهاند.
رژیم طالبانی اكثریت در سناتوریوم زاگولبا
رژیم خبرچینان و پادوهای اكثریت اگر بلحاظ سیاسی، دیكتاتوری پرولتاریا نشان بود، بلحاظ اجتماعی طالباننشان بود.
نیمه نخست اولین جملهای كه بر زبان بسیاری از ما در همان روزهای اول تماس با "رفقای خود" جاری میشد، اینطوری بود: "خوب شد كه ما به قدرت نرسیدیم..." در كنار اقدامات سخیف جاسوس پروری و كارگذاشتن "آنتن" در درون خانههای مهاجرین، تماشاییترین آنها این "جمهوری طالبانی اكثریت" در زاگولبا بود. با گرم شدن هوا در ماههای بهاری سال 1984 فرمان ممنوعیت آبتنی در دریای خزر اعلام شد!
بعد كه در نتیجه مقاومت و موارد متعددی از تمرد، این فرمان لغو شد، دریا از سوی "رفقا" به دو نیمه زنانه و مردانه تقسیم شد! یك فرق این تئاتر مسخره با دریای دو نیمه جمهوری اسلامی در این نكته بود كه نگهبان نیمه زنانه، رفیق رهبر تشكیلات اكثریت یعنی "رفیق حسن" بود! فرق دیگر این بود كه اینجا هم یك "سیستم در سیستم" در كار بود. از آنجایی كه ما تنها ساكنان سناتوریوم زاگولبا نبودیم، پلاژ این سناتوریوم از سوی همه ساكنین آن استفاده میشد. اما از آنجایی كه تقسیم دریا از ابتكارات سازمان اكثریت بود و حیطه حاكمیت این سازمان خوشبختانه از اسیران خودش فراتر نمیرفت، شهروندان شوروی به شیوه غیر اسلامی در همه دریا و همه ساحل حضوری "مختلطانه" و معصیتآلود داشتند. نتیجه این اوضاع آن بود كه همسر یك مهاجر ساكن زاگولبا حق آبتنی و حمام آفتاب گرفتن با شوهر خود را نداشت اما اینكارها در حضور رهبر عظیم الشأن تشكیلات مانعی نداشت! یا تکلیف کسی که در حوزه مردانه تن به دریا زده بود و خود را با موجی از زنان و دختران شهروند شوروی در این حوزه مواجه میدید، در وسط آب چه بود؟ تقاضای کمک از تشکیلات برای راندن آن زنان و دختران از همه جا بی خبر؟!
از دیگر قوانین این جمهوری مینیاتوری اكثریت ممنوعیت نوشیدن مشروبات الكی، ممنوعیت رفتن به سینمای روباز تابستانی و حتی ممنوعیت قدم زدن در خیابان كنار همان سینما را میتوان نام برد. ما بارها در حال تخلف از این قانون آخر، شاهد بودیم كه مسئول تودهای مهاجرین در زاگولبا (سید آغا عون اللهی)، در روی نیمكت كنار همان خیابان نشسته و مشغول تماشای طبیعت جاندار بود.
معراج شبانه مجید!
سناتوریوم زاگولبا بین باغ و ویلای تابستانی "میر جعفر باقراوف" و "خانه استراحت وزارت كشور" واقع شده بود. سازمان كا گ ب و نیروهای مرزبانی شوروی بلحاظ سازمانی تابع این وزارتخانه بودند. از این جهت موقعیت جغرافیایی این جمهوری اسلامی كوچك اكثریت جالب بود. از این استراحتگاه در زمان سكوت در شبهای آرام بدور از وزش باد، صدای موزیك دیسكو میآمد و منظره رقص نور دیسكو خیره كننده بود. در یكی از شبهای گرم بهار 1984 كه برای انتقال به باكو روزشماری میكردیم، یكی از بچهها بنام مجید، شبانه سری به استراحتگاه مزبور میزند. وی بعدها خاطرات آن شب را بارها تعریف كرد و كم كم حكایات دامنه های فراختری یافتند و ویرژینهای مختلفی از آنها نقل محافل شد. صرفنظر از صحت و سقم داستانهای مجید از آن معراج شبانه و متخلفانه، دیوار به دیوار بودن جمهوری اسلامی اكثریت با چنین مكانی، حالت مسخرهای به تمهیدات مسئولین این رژیم دیكتاتوری برای ایجاد مكانیزمهای كنترل و اعمال اوتوریته میداد.
مراسم طالبانی 8 مارس 1984
در رژیم طالبانی اكثریت در زاگولبا، زنان تنها در موقع آبتنی موجب مرحمت رفیق شماره یك نبودند. مسابقه ورزشی ساده در فضای باز كه قرار بود به مناسبت روز جهانی زن سال 1984 در خاك كشور شوراها برگزار شود، در منطقه قرق شده برگزار شد! معلوم نشد كه چرا حتی همسران خانمهای شركت كننده حق شركت در مراسم را نداشتند! در زمان برگزاری مراسم، رفقای متعلق به جنس مذكر حق آفتابی شدن در یك منطقه بزرگ از محوطه سناتوریوم را نداشتند. این منطقه شامل محل برگزاری مراسم و یك حاشیه امنیتی (!) به شعاع زیاد بود.
كمونیست اثنی عشری!
بعدها در باكو با كمونیستهایی از سرتاسر دنیا آشنا شدیم. باكو پذیرای هزاران دانشجو از كشورهای آسیا، افریقا و آمریكای لاتین بود. این آشناییها معلوم كرد كه خواص طالبانی مسئولین اكثریت، ربطی به كمونیستهای دیگر كشورها نداشته و آنها جوانانی "معمولی" بودند كه به تحصیل و زندگی در باكو مشغول بودند. آنها شبیه دانشجو بودند و نه شبیه اعضای فرقههای مذهبی خطرناك مثل اكثریت. یك تفاوت اصلی البته در داشتن امكان مسافرت سالانه به كشور خودشان و امكان بازگشت بعداز پایان تحصیلات بود. البته الگوی رفتاری فرقهگونه و مذهبی را در نزد هیچكدام از جوانان كشورهای دیگر ندیدیم.
اعترافات "رستورانی"!
جمهوری كوچك اسلامی اكثریت به موارد بالا محدود نمیشد. در آن مدت كوتاه برقراری دیكتاتوری پرولتاریا در زاگولبا، مضحكهای شبیه اعترافات تلویزیونی جمهوری اسلامی هم اتفاق افتاد. حتی كسانی كه اطلاع درست و دقیقی از دادگاههای مسكو در دوران صدر بلشویسم نداشتند، خاطرهی بدی از اعترافات رهبران گروههای سیاسی و بخصوص رهبران حزب توده در تلویزیون جمهوری اسلامی ایران داشتند.
علیرغم این خاطرات تلخ از پدیده تواب سازی، دستگاه حاكمیت اكثریت به دنبال یک دعوا مرافه شخصی (بین کودکان) ، احمد فریدون را وادار كرد تا توبه نامهای كتبی را در سالن رستوران در حضور همه و از جمله همسر و فرزندان خود روخوانی كند. معلوم نشد كه كل توبه نامه را رفقا نوشته و به دست احمد فریدون داده بودند یا تنها به ویراستن نوشته اولیه احمد فریدون بسنده كرده بودند.
در هر صورت نامه به هیچوجه ربطی به موضع آزادانه و از روی اراده شخصی احمد فریدون در این موضوع نداشت و وی بارها از این ماجرا با انزجار خاصی یاد میكرد. یكی از جملات قلمبه سلمبه پایانی توبهنامه این بود: "...تا شاهد پیروزی را در آغوش بگیریم" این جمله آخر از این مراسم وحشتناك مدتها ورد زبان ما بود. احمد فریدون در سالهای اقامت خود در آلمان هم از این رفتار بشدت توهین آمیز علیه وی شاکی بود و در کتابی که منتشر کرد به این موضوع مفصلا پرداخته بود.
مثل برخی موارد دیگر، در این حادثه هم، مهم آن "تاثیر"ی بود که چنین مراسمی بر روحیه جمع مینهاد. صرفنظر از واقعیت ماجرا و اینکه آیا احمد فریدون بجز کاندیدا شدن در آن انتخابات دستوری، جرم دیگری مرتکب شده بود یانه، از نظر بسیاری از ساکنین زاگولبا، احمد فریدون بخاطر این تنبیه میشد که برخلاف منویات "رفقا" برای عضویت در شورای اداره زاگولبا، کاندید شده بود. این یک بدعت از سوی احمد فریدون نبود و چنانچه پیشتر اشاره شد، تا قبل از برقراری حکومت وحشت رفقا، زاگولبا با یک شورای دمکراتیک مرکب از هیئت منتخب هفت نفره (شامل یک عضو زن) اداره میشد. آنچه بدعت بود، ورود تشکیلات به ماجرا و تبدیل انتخابات به مضحکه از نوع رژیم شوروی و ارائه لیست 7 نفره منصوب از سوی تشکیلات و حذف امکان "انتخاب" ساکنین زاگولبا از پروسه بود.
از نظر بسیاری در آن تاریخ، اعترافات رستورانی احمد فریدون، با شرکت رندانه وی در آن "انتخابات" مرتبط بود و یک اقدام تنبیهی آشکار برای نشان دادن اقتدار بی برو برگرد رژیم جدید پرولتاریایی بود. این حادثه و این استنباط به گسترش جو وحشت کمک کرد. مسئله دعوا و مرافه بخاطر کودکان، بنظر ساکنین زاگولبا در آن تاریخ، اصولا نمیتوانست عاقبتی چون توبهنامهخوانی توهین آور بر سر میزشام در حضور همه ساکنین ایرانی زاگولبا را در پی داشته باشد.
در ان تاریخ زاگولبا در حوزه حقوقی "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" بود و سازو کار رسیدگی پلیسی، حقوقی و قضایی به هرگونه شکایت و ارتکاب جرم، مشخص بود. دولت در دولتی که از سوی رفقا در حال تأسیس بود، با برگزاری مراسم اعترافات در "بهترین زمان پخش" یعنی قبل از شام در رستوران، نشان داد که این دولت کوچک، نقش دو قوه قضائیه و مجریه را توآما بر عهده خود گرفته است. درست مثل آدمکشی خودسرانه اکثریت در سال 1360 در کردستان که بعنوان حزب سیاسی، نقش پلیس، بازجو، بازپرس و کلا قوه قضائیه و مجریه را برعهده گرفته و شهروندان عادی کردستانی را به جرم "عمال امپریالیسم"(!) بودن اعدام کرده بود.
حق آن بود که اگر احمد فریدون یا کودکان خردسال وی، مرتکب جرمی شده بودند، مسئله به سیستم قضایی کشور شوروی احاله میشد و نه اینکه یک جریان سیاسی در نقش خدای مطلق، قوه قضائیه و قوه مجریه، وی را محاکمه و به تحقیر در حضور همسر و فرزندانش و بقیه ساکنین زاگولبا، محکوم میکرد.
روشهای مافیایی صرف
فردی بنام "بابك" كه از زاگولبا "سر به نیست" شد مورد تهدید و عملیات ایذائی چندتن از پادوهای رفیق شماره یك بود. بابك جسمی ظریف و ظاهری فمینین داشت و پادوهای مزبور ظاهری شبیه طبقات محروم جامعه داشتند كه حتی موقع راه رفتن پاشنههای كفش خودشان را میخواباندند!
او در پاسخ به یكی از كارمندان شوروی كه سرگرم رتق و فتق مسائل معیشتی و از جمله تدارك محل كار برای ما در باكو بود، بعنوان كار مورد علاقه خود گفته بود كه علاقهمند است كه به كار گلفروشی مشغول بشود.
این مسئله در فضای مردانه (ماسكولین) و كمونیستهای متعصب مقیم زاگولبا پیچید و موجب اذیت و آزار بیشتر وی از سوی پادوهای رفیق شماره یك یا رفیق حسن شد. در "فرصتی" دیگر هم رفیق قدیر قدرت فیزیكی خود را بر پیكر نحیف بابك امتحان كرد.
به غیراز بابك مزبور كه زنجانی بود، یك بابك دیگر نیز كه از تركهای تهران بود، در زاگولبا بود. وی كه از تهران آموزش طولانی پیانو دیده بود، اظهار علاقه كرده بود كه به تحصیلات در این رشته و آهنگسازی ادامه بدهد و گفته بود كه در صورت مشغول شدن به كارهای سنگین انگشتان او از فورم خواهند افتاد. در جو خشن حاكم بر زاگولبا وی نیز به لقب "بابك پیانو" ملقب شد كه در آن فضا باری تمسخرآمیز داشت.
جالب است كه نظام شوروی نرمتر از جو زاگولبای تحت رژیم اكثریت بود و "بابك پیانو" بجای اینكه به پشت دستگاههای كارخانجات یا به معادن نفت فرستاده شود، در رشته آهنگسازی، وارد كنسرواتوار باكو شد. از نظر جو تحریك شده زاگولبا كمونیستهای اصیل بایستی سراغ كارهای فیزیكی میرفتند و پیانوزدن یا گل فروشی كاری فمینین و غیر پرولتری تلقی میشد.
اما رسواترین نمونه توسل رفقا به روشهای مافیایی مربوط به گرگ و میش مابین پایان دوران "دولت موقت" شورای دمكراتیك و شروع کار رژیم جدید وحشت بود. در این دوران هنوز كله برخیها بوی قورمهسبزی میداد و برای حاكم كردن ترس، بكار بستن یك باروت اضافی برای غلبه بر مقاومت طبیعی انسانی افراد، لازم بود. در این مرحله بود كه رفیق حسن در اوایل برقرارای بساط مافیایی خود از طریق "داور" به "ژ" پیغام فرستاد كه اگر خود را با شرایط حاكم شده منطبق نكند، از سوی تشكیلات بعنوان "عنصر مشكوك" به مقامات شوروی (كا گ ب) معرفی خواهد شد. مهم این است كه طبق اصول نوشته و نانوشته كمونیستهای ذوب شده در ولایت کمونیستی، اگر كسی واقعا "عنصر مشكوك" تلقی میشد، بایستی بلافاصله بی هیچ ملاحظهای تسلیم مقامات میشد.
این واقعیت كه رفقا اینكار را نكرده بودند بطور حتم دال بر این نكته است كه چنین شكی در كار نبوده است و این یك متد صرف مافیایی برای خنثی كردن تمرد و تأسیس یك نظام مبتنی بر اطاعت صد در صد از اوتوریته بلامنازع رفقاست. "ژ" كه رفتاری ستزه جویانه داشت، بعدا در یك عملیات آنارشیستی مرتكب خلافی شده كه میتوانست، خود و خانواده اش را تا آخر عمر روانه سیبری كند. وی اقدام به فرار بسوی مرز ایران كرده و گویا در نزدیكی مرز دچار تردید شده و خود را تسلیم مأموران مرزی كرده بود. اما از آنجایی كه دیگر هم زمان عوض شده بود، از جمله مسئول وقت كمیته تشكیلاتی اكثریت در باكو، رفیق اصغر برای نجات "ژ" از بدترین عقوبت ممكن در كشور شوراها در رفتاری انسانی (و واقعا غیر قابل انتظار) نزد مقامات امنیتی وساطت كرده و جان آن خانواده را نجات داده بود. گویا "ژ" هم بخوبی از حس ارائه توضیح قابل فهمی برای فرار معکوس خودش به مقامات شوروی ارائه کرده که گویا برای مامور کا گ ب نیز قابل درک بوده. (این توضیح در جایی دیگر از این نوشته زیر عنوان "سیستم در سیستم" آمده است)
شروع بخش 4 در فایلهای صوتی
كلاهی بر فراز نیزه
روحیات آن زمان ما چنان بود كه خواندن اخبار كتبی شده رادیو مسكو و اخبار كنترل شده رادیوهای فارسی غربی، چنگی به دل كسی نزند بخصوص اگر آن اخبار نیز از صافیهای متعدد ایدئولوژیكی و ملاحظات متعددی رد شده بودند، مطالب جذابی برای خواندن نبودند.
علیرغم این نكات، وقتی رژیم اكثریت، دستگاه عریض و طویلی برای ضبط، انتخاب، پیاده كردن و پاكنویس كردن اخبار رادیویی ایجاد كرد، "استقبال" از محصولات این خط تولید، بسیار بالا بود. اهل سناتوریوم ساعتهای زیادی را بطور روزانه صرف خواندن این خبرها میكردند. معلوم بود كه رژیم مافیایی رفیق حسن در گسترش وحشت و ایجاد یك جو تظاهر از نوع تظاهر زاهدان ریاكار در ادبیات شفاهی و كتبی سنتی، موفق شده بود. بعدها یك كتابخانه بی كتاب نیز "تأسیس" شد كه در تابستان 1984 همراه ما به ساختمان شماره 50 در باکو نقل مكان كرد. این كتابخانهها از نظر كتاب فقیر و در حد نداشتن كتاب بودند اما از نظر مراجعین برو بیای عجیبی را شاهد بود!
آنروزها در جلسات محفلی و خصوصی خودمان، نقل اسامی تشنگان خبر و مطالعه كتاب، از سویی موجی از خنده را سبب میشد و از سوی دیگر از قابلیت تطبیق انسان با شرایط حاكم در حیرت میماندیم. حدس زدن اینكه فلانی فلان خبر را چند بار روخوانی كرده است یا نقل اخباری كه از فرط قالبی بودنشان حال آدم به هم میخورد از دیگر مضحکهسازی ما به واقعیت ناخوشایند جدید بود.
یكی از بازیهای ما با احتمالات خندهدار، انتخاب نام یك كتاب مثلا "ضرورت هنر و..." از ارنست فیشر و لیست كردن كسانی كه احتمالا آنرا از كتابخانه قرض گرفته بودند، بود. افرادی كه همه وقت خود را در جلوی ساختمان پنجاه میگذارنیدند، بطور دائم كتابهایی هم برای "مطالعه" به امانت میبردند. در این بازی فكری گاه تركیبهای خوبی از نام یك كتاب خاص و یك فرد معین بیگانه با كتاب، كنار هم جور میشد. توهم آنان این بود كه عنقریبا، كسانی با كنترل لیست مشتریان كتابخانه یا مدالهایی بابت قرض كردن كتابها به سینه آنان خواهند آویخت یا حداقل، كسانی كه اینكار را نكرده باشند دچار عقوبتهای سختی در آینده خواهند شد.
یك پروژه شیطنت آمیز كه طرح آن موجب انبساط خاطر ما میشد، این بود كه همه به امانت برندگان یك كتاب خاص را برحسب لیستهای مربوطه در كتابخانه جمع كرده و در بین آنها پرسشنامهای حاوی سوآلاتی ساده و مربوط با مضمون كتاب توزیع كنیم تا براساس جوابهای آنان ماهیت این نمایش مسخره آشكار شود.
برخلاف خبر و كتابخانه، نرمش صبحگاهی، آموزش زبان روسی و كار داوطلبانه بعداز ناهار از بی اقبالی مطلق برخوردار بودند. این سه فعالیت جزو ترجیحات رژیم جدید به رهبری رفیق شماره یك نبود.
این مناظر تماشایی ما را به یاد "كلاه" در نمایشنامه ویلهلم تل میانداخت. در این نمایشنامه اشغالگران هابسبورگی برای تحقیر و انقیاد اهالی یك دهكده از سوئیس تحت اشغال خود، كلاهی را بر سر نیزه زده و اهالی روستا را وادار به تعظیم به آن میكردند. در واقع این اخبار هم حكم كلاه مزبور را داشتند كه ساكنان زاگولبا بایستی برای نشان دادن انقیاد و وفاداری خود به رفقا، مراسم تعظیم دائمی را بجا میآوردند. تصور اینكه كسی برای خواندن اخبار بخش فارسی رادیو مسكو، زمانی طولانی و متظاهرانه با دقت، گردن خود را راست نگه دارد، سخت بود. همه چیز، یك نمایش دائمی برای اثبات وفاداری به رهبری جدید بود.
"لوبوی دکتر"!
خانم "ف" بخاطر موقعیت شوهرش در تشکیلات اکثریت، بعنوان "سهمیه"، بدون هیچ امتحانی، وارد رشته زبان و ادبیات روسی شده بود. طبق مقررات آن زمان بعداز قبولی از کنکور ورودی، بایستی پاسخ یک تست پزشکی کامل از کلینیک محل زندگی هم به مدارک دانشگاهی اضافه میشد. وقتی این خانم برای امضای دکتر خانوادگی خود به دفتر وی مراجعه میکند، متوجه میشود که وی در مرخصی است. مسٸولین کلینیک به وی میگویند که مسٸله مهمی نیست و بجای وی "لوبوی دکتر" (یعنی هر دکتر یا هر دکتری که باشد) امضا کند، کافی است.
کلمه ی "لوبوی" (به معنی دلخواه) به زبان ترکی کاربردی آذربایجان (و احتمالا اکثر زبانهای غیر روسی دیگر شوروی) وارد شده بود. کلمه کوتاه و خوش آهنگی که کاربرد وسیعی داشت. خانم "ف" بعداز منتظر شدن در صف یکی پزشکان کلینیک "احمدلی" (محله ما در شمال باکو) وقتی وارد اطاق دکتر میشود، بلافاصله میپرسد: "ببخشید، شما "لوبوی دکتر" هستید؟" دکتر از این سوآل که نشان ندانستن معنی کلمه "لوبوی" است، کمی تعجب میکند. لازم به ذکر است که خانم "ف"، جوان، زیبا و خوش لباس و خوش برخورد بود. یعنی شباهتی به کسی که از روستاهای دوردست آمده باشد نداشت. هرچند چنین کسی هم مسلما معنی کلمه "لوبوی" را میدانست. این رفتار متناقض با ظاهر از سوی "ف"، موجب کنجکاوی خانم دكتر میشود که چنین خانم شیک و پیکی که بخوبی هم ترکی صحبت میکند، چگونه معنی این کلمه روزمره را نمیداند. در اثنای صحبت متوجه میشود که خانم "ف" برای ورود به دانشگاه آماده میشود. وقتی میشنود که به دانشگاه روسی زبان (و نه ترکی زبان) وارد شده است دچار بهت میشود که چگونه از عهده امتحانات برآمده است و چگونه به تحصیلات خود به زبان روسی خواهد پرداخت. اما وقتی میشنود که رشته مورد تحصیل هم، "زبان و ادبیات روسی" است، از شدت حیرت از پشت میز بلند میشود....
كار اطلاعاتی: جاسوسی، ضد جاسوسی یا "پلیس اندیشه"
طبق سندی كه در این نوشته نیز نقل شده است، این كا گ ب بود كه مأموریت تعقیب و ایذاء رفقای خود را به رهبران اكثریت محول كرده بود. حتی اگر نادیده بگیریم كه تمامی حاضرین در شوروی بعنوان مهاجر سیاسی از فیلترهای چندگانه كنترل رد شده بودند و حتی اگر از این واقعیت كه شبكه پلیسی اكثریت و حزب توده موفق به صید هیچ عنصر ضد شوروی نشد، میتوان پرسید كه اگر چنین عنصر دست از جان شستهای وجود میداشت، شیوه عمل آن چگونه میتوانست باشد؟
قدر مسلم این است كه مهاجر سیاسی تازه وارد اطلاعاتی نداشت كه به درد ارگانهای شوروی بخورد و امكان این هم كه این عناصر خبیث در پی اقدامات عملی مثل ترور و خرابكاری برآیند به عقل كسی خطور نكرده است. پس تنها شقی كه برای ظهور این ضدیت باقی میماند عرصه فكر و بیان است.
آیا در عرصه فكر و بیان مخالفت با سیستم فكری قدغن بود؟ جواب منفی است. قانون اساسی شوروی حتی قانون موسوم به "قانون اساسی استالین" مصوبه سال 1936، آزادی وجدان و آزادی بیان را به رسمیت میشناخت. شاید بگویند در عمل این آزادی وجود نداشته است.
واقعیت این است که در سه سال اقامت ما در شوروی، ما هیچ شهروند شوروی (تاكید دوباره روی قید هیچ) ملاقات نكردیم كه موافق سیستم سیاسی حاكم بر شوروی بوده باشد و نه از كسی شنیدیم و نه از كسی خواندیم كه كسی بخاطر بیان این مخالفت خود در دهه 1980 دچار عقوبتی جزائی شده باشد.
آیا رهبری اكثریت اینرا نمیدانسته اند كه بفرض محال اگر هم از این طرفداران شوروی و اسیران مشترك اكثریت و شوروی كسی هم نظر انتقادی در مورد شوروی داشته باشد منصه ظهور این انتقاد تنها در عرصه حرف و بیان خواهد بود؟
دو شهادت از سوی "ر" و ”سعید. ع.” كه در این خاطرات آمده است، مثبت بودن پاسخ سوال اخیر را نشان میدهد. رفقای شمارهدار اكبر و اصغر هردو از كاندیداهایی كه (بر اساس یك محاسبه نادرست) برای پیشنهاد شغل ناشریف رفیق فروشی انتخاب كرده بودند، میخواهند كه "سخنان" ضد شوروی "ع" را به آنها منتقل كنند و مثلا نه محل اختفای بیسیم یا سلاح وی را(!) هیچكس بهتر از خود مسئولین اكثریت نمیدانسته است كه آنها دنبال چه چیزی هستند و این دو شهادت نشان میدهد آنها دنبال "فكر" انتقادی در مورد شوروی بودند تا "صاحب فكر" را دو دستی تسلیم دستگاه تمشیت و مرگ شوروی بكنند.
صداقت با خود
ما اعضای هیئتهای دوستی ارسال شده از سوی یك انقلاب پیروزمند كمونیستی به كشور شوراها نبودیم. (واقعا از این بابت خوش به حال ملت ما!) ما بعداز دفاع جانانه از یك رژیم تئوكراتیك از سوی همان رژیم سركوب و تحقیر شده بودیم. این حمایت از اولین رژیم منطقه با اسلام سیاسی چون پرچم ایدئولوژی، نه از سوی هیئت نوحهخوانان فلان محله یا اتحادیه كامیونداران فلان شهر، بلكه از سوی دو جریان عمده كمونسیتی ایران صورت گرفته بود. رهبران فكری كمونیست و غیركمونیست زیادی با ظاهر شدن بر صفحه تلویزیون اظهار ندامت كرده بودند. سهم حزب توده از این بساط اجرای بزرگترین شوهای توابانه تلویزیونی تاریخ ایران بود. ما مثل بقیه میلیونها نفر ایرانی مهاجر، علیرغم آنهمه ادبیات داستانی، آثار سینمایی و شعر و سرودهای مقاومت كه در كتابها، كوهها و جنگلها خوانده بودیم، وقتی بطور واقعی با امكان ماندن و مبارزه كردن با یك رژیم جنایتكار روبرو شده بودیم، ترجیح داده بودیم تا بجای مواجهه "مردانه" با جوخههای مرگ اسلامی، "نامردانه" فلنگ را ببندیم. این كاری عقلانی بود كه با توجه به ذهنیت معیوب ما در آن دوران، امروز آدمی در عجب میماند كه چگونه حداقل در اینمورد خاص هنوز توان تصمیمگیری درست را از دست نداده بودیم.
اما این تصمیم درست با تربیت ذهنی ما در تضاد بود. یكی از دوستان ما بعداز دوازده روز سوآل و جواب وقتی كه مینی بوس برای انتقال گروه چهارنفری آنها برای انتقال از "جلیل آباد" به سناتوریوم زاگولبا آمده بود، خواهان بازگشت به ایران بود. بعدها هم وی آماده بازگشت برای فعالیت در داخل بود. كه خوشبختانه هیچیك از دو تلاش موفقیت آمیز نشد.
با چنین روحیاتی در ذهن، برخیها با احساس امنیت در خاك شوروی آن پرانتز باز شده با تردید در ماندن و مبارزه كردن و دررفتن را، براحتی یك آب خوردن بسته اعلام كرده و یكدفعه در مقابل چشمان بحت زده ما از نقطه قبل از تردید و بی توجه به ترك میدان مبارزه با پرچمهای سرنگون شده، شروع كردند. از درون افسردگیهای فردی و جمعی ناشی از ترك میدان مبارزه و همه خاطرات و همه بستگان و دوستان در پشت سر، بهتدریج سر وكله ادبیات شفاهی و كتبی "مقاومت و مبارزه بی وقفه" پیدا شد. این ادبیات بجای آنكه كمكی به حال كسی باشد، به بریدن رابطه افراد خام اندیش و افسانه دوست با واقعیت منجر شد و میدان مانوری داد به كسانی که بعداز یك فرار هزار كیلومتری از میدان عمل، هنوز غبار سفر از روی خود پاك نكرده شعارهای توخالی و احساساتی میدادند.
حاشیه نشینی
ما هرگز نفهمیدیم كه در پس سر مسئولین باكو و رهبران تاشكند نشین چه تصورات و توهماتی در مورد خود و زندگی و نقش آتیشان وجود دارد و تنها بر اساس برخی مشاهدات و مسموعات میتوانستیم حدس و گمانهایی در این باب بزنیم. قدر مسلم این بود كه اینان در پیش گرفتن سیاست دفاع از یك رژیم عصر حجری، تماس خودشان با واقعیت را از دست داده بودند و طبعا ما نوجوانان و جوانان بیخبر و بی تجربه هم سهم خود را در این بساط داشتیم. اما زندگی آنها در شوروی بیشتر از آنچه در ایران بود حالت زندگی در كپسول را داشت. نداشتن تماس با جامعه، نداشتن روابط شخصی و دوری مفرط از ذهنیت مردم شوروی، آنها را به حاشیه نشینان جامعه شوروی تبدیل كرده بود. در آن سالها اهالی شوروی به هرچیزی حتی فالگیری، اجنه، بابانوئل و بشقاب پرنده (وای كه این آخری چه كشته مردههای متعصبی داشت!) اعتقاد داشتند اما ایدئولوژی كمونیستی بیگانهترین و منفیترین شعارهای ممكن در ذهنیت آنها بود. رفقای شمارهدار از ذهنیتی با مردم شوروی برخورد میكردند كه جاسوسان و آدمكشان رژیم شوروی در سالهای 1937-1939 مرتكب آن شده بودند. حتی ایدئولوژی رسمی جامعه شوروی با ذهنیت رفقای ما در تضاد بود. در روایتهای شفاهی از كسانی كه برای آموزشهای كمونیستی به "مدرسه حزبی" اعزام میشدند، میشنیدیم كه آثار این پارادوكس در رابطه معلمین با رفقای ما هم خود را نشان میداده است. بعنوان مثال اهانت به لنین در ذهنیت رفقا چیزی بود معادل توهین به پیامبر اسلام از دید متعصبین اسلامی. جامعه شوروی پر بود از جوكهایی كه علیه مقدسات رسمی شوروی روزانه و همه جا نقل میشد. جامعه شوروی روزگار خبرچینی علیه همدیگر را سالها بود كه پشت سر گذاشته بود. در آن سالها برچسبهایی چون "آدم سیستم" (جاسوس)، "دانوسباز" (خفیه نویس) و "دئماگوگ" (مدافع شعارها و ارزشهای رسمی، كه كاربردی است كمی متفاوت نسبت به معنی متعارف كلمه در غرب یعنی "عوامفریب" است) داشتن یكی از این سه برچسب و برچسبهای مشابه، براحتی فرد را از رابطه با محیط بطور عام و روابط صمیمی بطور خاص محروم میكرد. رفقای ما كه حتی در مواردی كارگران همكار خودشان را به مقامات امنیتی لو داده بودند از جهت كسب این برچسبها در مضیقه نبودند و گاهی داستانهایی از زبان شهروندان شوروی نقل میكردند كه معلوم بود بخاطر برداشتی كه همكارانشان از ماهیت ناخوشایند این رفیق ما داشته اند، تحویل او داده-اند. تازه این بیگانگی با محیط مربوط به باكو و رفقای ترك بود كه در شرایط معمولی امكان تماس راحت با مردم را داشتند. كسانی كه تركی نمیدانستند و جماعتی كه مقیم جمهوریهای دیگر بودند، حاشیهنشینان واقعی بودند.
همكاری با كا گ ب ممنوع"!
در همان ماههای اول اقامت در باكو در نیمه اول 1984، شایعات و اخبار تلاقی فعالیت سازمان اكثریت با كا گ ب در میان بود. فردی كه مثل بقیه جوان و سالم بود، از زاگولبا به عنوان معالجه غیب شد. بعدها معلوم شد كه وی در سفر ایران بوده و بخاطر مجموعهای از بی مبالاتیها و عدم احساس مسئولیت، دو زن جوان و كودك شیرخواره آنها به همراه یك فرد مجرد در جریان عبور از مرز در منطقه آستارا، طعمه برف و سرما شدهاند. بقایای اجساد این افراد ماهها بعد در بهار از سوی مرزبانان شوروی پیداشد. قربانیان مزبور همسران و كودكان ایرج و قدرت از اعضای شورای زاگولبا در دوران حاكمیت "دولت موقت" به همراه جوانی ساكن تهران بنام رضا بودند. در میان امواج شایعات غیر قابل كنترل بود كه مسئولین اكثریت اعضای خود را رسما از همكاری با كا گ ب منع نمودند.
نحوه اعلام این دستور سازمانی هم جالب بود كه طی آن نامی از كا گ ب برده نمیشد و در آن از منع "همكاری همزمان با دو سازمان" (اكثریت و كا گ ب) نام برده میشد. این البته یك فرمان توخالی بود و سازمان اكثریت نه امكان كنترل داشت و نه بخاطر روابط سازمانی و داشتن یك شبكه امنیت و خبرچینی مینیاتوری خاص خودش، اخلاقا در وضعیتی بود كه بتواند در این موضوع نظر مٶثری داشته باشد. از جمله وقتی فردی از سوی کا گ ب به ایران فرستاده شده بود، دفتری را پیش فردی امین به امانت میگذارد. فرد امین از عهده امانتداری برنیامده و مسئله را با یکی در میان مینهد. این دفتر شامل یاداشتهای صورتجلسه مانندی از ملاقات عوامل اکثریتی کا گ ب بوده است. دفتر بالاخره به دست رفیق اصغر مسئول کمیته میافتد. کسی که محتوای دفتر منهای لیست اسامی موجود در آن را دیده، میگوید که بیشتر مسائل ثبت شده اساسا جنبه امنیتی نداشتند.
رفیق فروشی و قصد رفیق كشی، ابتكار اكثریت یا سفارش كا گ ب؟
بارها و از جمله از زبان روی مدودف Medvedev خواندهایم كه رهبران كمونیست از بسیاری از زندانهای نازیها جان به سلامت به در بردند اما كمونیستهایی كه بعنوان نمایندگان جنبش جهانی كمونیستی و كارگری میهمان كشور شوراها بودند از دم تیغ رفقا گذشتند. بهانه كم نبود. از جمله ذهن بیمار پارانوئیك كمونسیتهای شوروی ادعا میكرد كه احتمال دارد این نمایندگان از سوی سرویسهای امنیتی غرب دارای مأموریت دوگانه باشند. برای آنكه چنین ظن و گمانی بتواند موجب مجازاتی شود، در كشورهای نورمال كه كمونیستها آنرا "سرمایهداری گندیده" مینامند، لازم است كه دادگاهی بیطرف این اتهامات را به اثبات برساند. اما در كشور شوراها همه چیز با وجدان پرولتری مقیاس زده میشد و صرف فرض كردن چنین احتمالی از سوی یك كارمند كا گ ب میتوانست به بهای جان آدمهای بیشماری تمام شود. به یك سند جدیدا افشا شده توجه كنید:
سند شماره ست-81/113 گس (او پ) به تاریخ ژوئیه 1983 (تیر 1362):
"اعمال نظارت بر اجرای درست تدابیر لازم در ورود و جابهجایی ایرانیان به محل سکونتشان میبایست به عهدهی وزارت کشور [امور داخله] ج.ش.س. بلاروس و ج.ش.س. ازبکستان گذاشتهشود، و عملیات ضد جاسوسی برای کشف و خنثیسازی عملیات خصمانهی احتمالی از جانب دشمن با بهکار گرفتن مهاجران ایرانی نیز بایست بر عهدهی کمیتههای امنیت دولتی جمهوریهای نامبرده نهاده شود". (منبع زیر: http://shiva.ownit.nu/pdf/Asnade%20Shoravi_Iran1.pdf
كا گ ب همانا مخفف "كمیته امنیت دولتی" در زبان روسی است. معنی عبارت فوق آن است كه دولت شوروی در میان مهاجرین ایرانی در حال انجام عملیات ضد جاسوسی "برای کشف و خنثیسازی عملیات خصمانهی احتمالی از جانب دشمن " بوده است. لذا جانفشانیهای رفقای سازمان اكثریت برای كشف عناصر ضد شوروی در درون صفوف خودشان را بایستی نتیجه یك همكاری رفیقانه حزبی بین دو حزب برادر و یا به بیان واقعیتر نتیجه مأموریتی دانست كه از سوی كا گ ب، بر عهده سازمان اكثریت گذاشته شده بود. یعنی عملیات شرمآور شكار رفقای خودی، نه براساس یك احساس پارانوئیك یا شخصیت بیمار این یا آن مسئول اكثریت در باكو، بلكه یك سفارش از سوی مقامات شوروی بوده است.
بعلاوه اگر چنانكه رفیق اكبر در توجیهات اعمال ناشایست خود بعدها گفته است، موضوع سر اعتقادات ایدئولوژیك بوده باشد، پس چرا اینان شب و روز در پی شكار عنصر ضد شوروی از میان رفقای خود برای تسلیم كت بسته به كا گ ب بودند اما وقتی جامعه شوروی بر علیه كلیه اركان سیستم كمونیستی شوروی قیام كرده بود، بجای مبارزه سیاسی یا فكری در حمایت سیستم كمونیستی شوروی سرگرم خرید و فروش ویدئو در چهارچوب نهضت موسوم به ویدئو و خوشگذارانی از محل درآمدهای بادآورده ناشی از دریافت ارز ارزان قیمت رسمی و فروش ویدئو در بازار سیاه شدند؟ آیا وقتی دفاع از شوروی به معنی رفیق فروشی نبود و معنی آن در عمل ایستادن (غیر ممكن) در مقابل مردم به جان آمده شوروی بود، دیگر مزه نمیداد؟ آیا تنها شكار اسیران از درون قفس بی در و پنجره راحت و لذت آور بود؟ جالب است كه در زمانی كه سالهای 1986 تا 1990 وقتی برخی از اسیران متهم به ضد شوروی بودن این رفقا در غرب در چهارچوب سازمان راه كارگر مشغول كار منظم با ایدئولوژی ماركسیستی-لنینیستی بودند، رفقای شمارهدار كمیته بجای دفاع از مواضع شوروی دوستانه خود، سرگرم تجارت و خوشگذارنی شدند! در همین سالها بود كه رهبران اكثریت درگیر تجارتهای بزرگ مشكوك با رژیم جمهوری اسلامی شده بودند. از جمله عناصر درگیر در این رسوایی بزرگ یكی از كادرهای اكثریت مقیم باكو از بستگان رهبران رژیم جمهوری اسلامی بود كه داستان ربوده شدن علی توسلی عضو هیئت سیاسی سازمان فدائیان خلق ایران اكثریت از سوی جمهوری اسلامی و آزاد شدن بعدی و سفرش از فرودگاه مهرآباد به اروپا بخشی از ماجرای مزبور است.
لابد همگان میدانند كه برخی از مسئولین اكثریت و نیز برخی برخوردار شوندگان از امتیازات ویژه در رژیم باكوی اكثریت در دوره رفسنجانی به ایران برگشتند. در همان برقراری رژیم پلیسی برخی از بستگان رهبری اكثریت مثل موریانه در محور تهران-اروپا-تاشكند در حال حمل و نقل مایحتاج از مواد خوراكی تا لوازم برقی و الكترونیكی بودند. همسر یكی از رهبران اكثریت یعنی رفیق فرخ نگهدار و همسران تعدادی دیگر از مسئولین اكثریت نیز از نعمت سفرهای سالانه به مام وطن برخوردارند که گویا از لطف بردارانه امنیتیهای نظام هم برخوردارند و الحمدالله تاکنون بجز مورد آن عضو هیئت سیاسی که تاجر شده بود و از باکو به ایران حمل شد، برای بقیه مشکلی برایشان پیش نیامده است.
نكته آخر در این موضوع كه پروژه زشت تعقیب رفقا و رفیق فروشی آیا ابتكار خود رهبران اكثریت بوده یا سفارشی از طرف كا گ ب، به غیراز كلیه شواهدی كه دال بر صحت آلترناتیو دوم است میتوان افزود كه توقف این پروژه دقیقا با تغییر سیاستهای كلی شوروی و تغییر در استراتژی كا گ ب همزمان بود و نه مثلا به دنبال یك تغییر مشی یا انتقاد از خود در درون اكثریت.
امانوئل گلدشتاین، انجمن اخوت و "عنصر ضد شوروی"
چنانچه در ابتدای این خاطرات ذكر شد، عناصر متعددی از رمان بینظیر جورج اورول بنام "1984" در حیات ما در زاگولبا و باكو حضور داشت. همچنانكه در رمان 1984 "پلیس اندیشه" و "انجمن جوانان و جاسوسان" وظیفه حاكم كردن وحشت بر زندگی جامعه را دارد، در رژیم اكثریتی نیز دستهای از پادوهای جوان كه هسته اصلیشان از "رفقای" (یا گارد شخصی) رفیق شماره یك و یكی دو رفیق دیگر بود، فعال بودند. در رمان مزبور، دشمن شماره یك "حزب" و "ناظر كبیر" فردی است بنام "امانوئل گلدشتاین" و مخالفت از سوی جریانی بنام "انجمن اخوت" رهبری میشود.
آیا عنصر ضد شوروی در میان ما وجود داشت؟ پاسخ چنانچه بارها در طی این خاطرات آمده است منفی است. ما در آن سالها نگاه معیوبی به جهان داشتیم و چیزی كه كمترین ارزش را نزد ما داشت دمكراسی بود. اما هم وجود چنین عناصر خبیثی در میان ما ادعا میشد و هم این موجودات مثل اجنه و ارواح یا مهاجمین فرهنگی در ایدئولوژی و سیاست رژیم جمهوری اسلامی، تعریف نشده باقی میماندند. هدف از این ابهام عمدی روشن بود: این جامه بایستی چنان گل و گشاد و چنان بی قواره و بی اندازه باشد كه بشود بر تن هر جنبندهای پوشاند! (یعنی آچار فرانسه!)
اهمیت "تعریف" جرم و اتهام را نباید دست كم گرفت. دولت شوروی به مثابه سفارش دهنده این شكار دائمی ارواح، خود سالها بدون اینكه زحمت تعریف به خود داده باشد با اتهامات مبهم و تعریف نشده میلیونها انسان بیگناه را به دیار عدم فرستاده بود. اگر از عبارات "غروب" یا "شب هنگام" در شعر و خاطره گویی استفاده میكنیم، مجبور نیستیم دقیقا بگوییم كه منظور ما چه ساعات و كدام دقایق از شبانه روز است. اما اگر قرار باشد "متولدین غروب" جایزه یا امتیازی از دولت بگیرند و یا برعكس مالیات اضافی پرداخت بكنند، چی؟ آیا یك ارگان دولتی میتواند اعلام كند كه متولدین غروب از این به بعد صاحب فلان امتیاز و یا مجبور به دادن پرداخت فلان عوارض خواهند شد؟
رژیم شوروی در طی تاریخ طولانی خود، میلیونها نفر را به جرم "بورژوا" بودن و "كولاك" (در لغت به معنی مشت گره كرده و بمعنی مبهم دهقان مرفه) سر به نیست كرده بود اما هرگز یك تعریف حقوقی از این دو اصطلاح را ارائه نكرد. معنی دار است كه همین اصطلاح در دوره پیوتر استولیپین بدون اینكه نتایج منفی و مثبت برای "كولاك"ها داشته باشد تعریفی داشت. در آن دوره بعداز اصلاحات استولیپینی در سال 1906 برای نظارت بر نتایج رفورمهای مزبور و امكان مطالعه كارشناسانه تأثیر این رفورمها بر بهبود اوضاع دهقانان، طبق تعریف جامعه شناسانه دهقانان دارای بیش از 3،2 هكتار (32 هزار متر مربع) زمین مزروعی، "كولاك" معرفی میشدند. این برچسب در آن زمان، عواقب منفی یا مثبت قانونی برای دهقانی كه زمینی بالای این حد نصاب و یا كمتر از آن داشت ایجاد نمیكرد. در همه كشورها و حتی كشورهای فقیر و جوامع سنتی، اینگونه نامگذاریهای وجود داشتهاند كه بلحاظ زمینه كاربردیشان، نیازمند تعاریف دقیق حقوقی نبودهاند. كلمه "بورژوا" در غرب نیز استفاده میشود اما چون قرار نیست كسی بخاطر "بورژوا" بودن تیرباران شود، لزومی برای ارائه تعریف دقیق حقوقی و معرفی ارگانی كه صلاحیت قضاوت در مورد مصداق این تعریف بر فرد معین را دارد، لازم نیست.
صرفنظر از اینكه حتی نظراتی در حدی كه شایسته نام نقد شوروی باشد در میان ذوب شدگان در كمونیسم روسی حتی در دوران گارباچوفی ظاهر نشد، اتهام مرگآور "ضد شورری" هرگز تعریف نشد. حتی در جلسات علنی اكثریت یا حزب توده كوچكترین اشارهای به احتمال وجود این موجودات خبیث در میان ما نبود. آیا چنین كسانی وجود داشتند؟ اگر چنین پدیدهای وجود خارجی داشت اصولا بایستی كارزار تبلیغاتی، اطلاع رسانی و آماده ساختن ذهنی و ایدئولوژیك اسرا هم وجود میداشت. ظهور شكار "عنصر ضد شوروی" تنها در وجه جاسوسی و امنیتی آن خود به تنهایی نشان دهنده این بود كه رهبران اكثریت و مقامات شوروی از نبود چنین پدیدهای مطمئن بودند كه در اینصورت حداقل در این مورد در بین اسیران رژیم اكثریت و رژیمهای مشابه در مینسك و تاشكند با رهبران اكثریت یك اجماع حاكم بود.
در رمان 1984 معلوم میشود كه هم "امانوئل گلدشتاین" و "هم انجمن اخوت" برساختههای "وزارت حقیقت" بودهاند و این دو موجود خیالی برای سرگرم كردن دستگاه كنترل و دادن مضمون به فعالیتهای دشمن شناسانه و نگهداشتن جامعه در ترس و واهمه دائمی خلق شدهاند. جالب است كه در رمان 1984 نیز در مورد ماهیت امانوئل گلدشتاین در تبلیغات "وزارت حقیقت" گفته میشود كه وی در گذشته از چهرههای رهبری كننده "حزب" تقریبا همشأن "ناظر كبیر" بوده است. در رژیم اكثریت در سال 1984 نیز، عناصر موهوم "ضد شوروی" نه شهروندان آمریكا یا عناصر بورژوای دشمن بلكه افرادی از صفوف رد شدگان از لابلای فیلترهای كنترل ورود به شوروی بودند.
نبود دشمن:
در اولین شب ورود به سناتوریوم زاگولبا از ما خواسته شد كه هركدام یك نام مستعار برای خود انتخاب كنیم. اینكار كمی جنبه جوسازی داشت و در عمل جدی گرفته نشد. بهتدریج یك "دشمن" معرفی شد: جمعی از پناهندگان سیاسی از سال 1945 بعداز شكست حكومت ملی آذربایجان! گفتند كه اینها به كنسولگری ایران در باكو رفت و آمد دارند و ما نبایستی هیچگونه تماسی با آنها بگیریم. این مدعا را هم حداقل ما، جدی نگرفتیم. در همان یكی دوهفته اول در سناتوریوم زاگولبا، مرد بلند قد حدودا 60 سالهای با ما برخورد كرد و بلافاصله فهمید كه ماجرا از چه قرار است. بما نزدیك شد و دختر بچه چهار ساله كنار ما را بلند كرد، وقتی او را بغل كرد، بغضش تركید. وقتی بخود آمد، گفت كه اهل نمین است و وقتی مجبور به مهاجرت به شوروی شده است، دخترش به همین سن را باقی گذاشته است. ما هرگز نمیتوانستیم تصور كنیم كه این مردمان ستم كشیده میتوانند عامل كنسولگری ایران (!) باشند.
در مدت اقامت در سناتوریوم یك سفر دسته جمعی با اتوبوس به باكو داشتیم. این سفر در روز چهار شنبه 25 ژانویه 1984 انجام شد. ما از كارخانه كولر سازی دیدار كردیم. این كارخانه عظیم و نسبتا مدرن از ژاپن خریداری شده بود. دیدار از موزه تاریخ آذربایجان و موزه لنین نیز در برنامه این سفر بود. در این سفر ما دستور داشتیم كه تنها به فارسی صحبت كنیم و در تمامی دیدارها ما به عنوان هیئت افغانی معرفی میشدیم. ظاهرا این تمهید از سوی مقامات شوروی و به خاطر جلوگیری از انعكاس خبر حضور گسترده مهاجرین از ایران بود و با وجود "دشمن" خاصی توجیه نمیشد. ما حتی در برنامههای كمدی تلویزیون باكو نمایشهایی را تماشا میكردیم كه این نوع دشمن سازی و دشمن دوستی را هنرمندانه و جسورانه مسخره میكردند.
بی این ترتیب طی دورهای، از بابت "دشمن" در حول و حوش خودمان در مضیقه بودیم. نیاز ایدئولوژیك به سرگرمی با اندیشه مبارزه با دشمن از طریق حواله به دشمن همیشه موجود یعنی "بورژوازی" و "امپریالیسم" و دشمنی كه تا چندی قبل برای بقایش دست به دامن شعار "پاسداران را به سلاح سنگین مسلح كنید" شده بودیم، تأمین میشد. البته ادبیات سیاسی در تغییر جهت بر علیه جمهوری اسلامی دچار لكنت زبان بود و نوعی حالت گله گذار از بد عهدی رژیم در ناخالصی موجود در ماهیت "دموكرات انقلابی" آن داشت. یكی از بحثهای حوزوی "رفقا" در این دوره بررسی چند وچون فاصله گیری رژیم جمهوری اسلامی از "راه و رشد غیرسرمایهداری" بود!
اشاره شده كه راه یافتن به داخل جامعه شوروی مستلزم عبور از فیلترهایی بود كه احتمال وجود عناصر غیر مٶمن را به صفر میرسانید. چنانكه بعدها فهمیدیم حتی بسیاری از مٶمنین حقیقی نیز از سوی مقامات مرزی شوروی جواب رد گرفتند و حتی چند نفری را بعداز طی مراحل اولیه و گرفتن جواب مثبت و انتقال از سناتوریوم به جامعه شوروی به ایران بازگردانیدند.
مهمترین علت عدم بروز تفكر انتقادی جدی نسبت به جامعه میزبان مربوط به عامل زمان بود. زمان گسیل شدن مهاجرین از ایران به چهار گوشه جهان به سالهای بعداز 1360 و در مورد حزب توده و اكثریت از بهار 1362 (1983) شروع شده بود. از این تاریخ تا به حكومت رسیدن میخائیل گورباچوف (مارس 1985) جمعا فاصلهای دوساله بود. هم ورود مهاجرین به شوروی و هم بازشدن فضای جامعه شوروی بعداز به حكومت رسیدن گارباچف هردو با تأخیر عملی شدند. لذا همین دو سال بجای خود باقی میماند. از این دوسال مدتی دوران باشكوه احساس پیروزی در نجات از دسترس جمهوری مهرورزی اسلامی ایران بود و مدتی هم صرف انتظار انتقال از سناتوریوم به شهر، نگاه هاج و واج به همه چیز، رفتن سر كار و بدنبال آن تحصیل در مدرسه و دانشگاه سپری شد. سال تحصیلی 1985-1986 تعداد زیادی وارد دانشگاه شده بودند و در واقع موج اصلاحات را در مدت تحصیل از زبان همكلاسان و اساتید خود میشنیدند. در این مدت حتی آنهایی كه زبان روسی را یاد نگرفتند، زمان زیادی برای شكستن (هر چند بینتیجه) پوسته سخت اولیه آن صرف كردند. كل این ماجراها در زمان كوتاه دوساله اتفاق افتاد. مهمترین موضوع صحبت در این زمان سیاست فاجعهبار دفاع از رژیم ولایت فقیه بود و با این اوصاف زمان زیادی برای تجزیه و تحلیل جامعه شوروی نمیماند. بار دیگر لازم به تأكید است كه زمینه برخورد انتقادی با مشاهده ناهنجاریهای جامعه شوروی در هیچیك از ما نبود و مهمترین شیوه تبیین تناقضات همان توجیه و امیدوار ماندن به "گربه بودن" هیولای بیرحم شوروی بود.
درونی شدن چاپلوسی
مثل توابین زندانهای جمهوری اسلامی، چاپلوسی و چاپلوسان درگاه "رفقا" هم درجاتی بودند. یكی از نمونههای افراطی مربوط به دختر مجردی بود كه در خبر نویسی در زاگولبا و كتابخانهداری در باكو نهایت سعی خود را بكار میبرد. وی در این رابطه به خانمی با سن بالا وصل شده بود و "خدمات" بی شائبه خود را نثار این "رفیق" میكرد. بلاخره زن مزبور این دختر را بی امام گذاشته و راه تاشكند را پیش گرفت. بعداز یكی دو ماه خبر شدیم كه این دختر بیچاره در خانه مشترك خودشان (كه به همراه 3 دختر مجرد دیگر باهم در آنجا زندگی میكردند) "عروسی" راه انداخته است. در پرس و جوی بیشتر معلوم شده كه این "عروسی" در غیاب "عروس" انجام میشود. "عروس" كسی بجز آن زن پا به سال نبود كه گویا در تاشكند با مرد پابسالی ازدواج كرده بود. ماجرا كمی كمدی بود اما همانموقع هم جنبه تراژیك ماجرا مورد توجه ما بود. دخترك بیچاره چنان در نقش "خدمات دهنده" به آن خانم پا به سال ذوب شده بود كه هنوز هم نمیخواست آزادی خود از قیود وابستگی نابرابر خودش به وی را قبول كند.
حنیف، روح الله و "فرخ"!
مجاهدینی كه نام پسران خودشان را "حنیف" گذشتهاند یا حزب اللهیهایی كه نام فرزند دلبندشان را "روح الله" گذاشتهاند كم نبودند و نیستند. اما آنچه فضای فاسد رژیم اكثریت را بروشنی نشان میدهد این حادثه است كه یكی دو تا از خانوادههای مقیم باکو نام فرزند ذكورشان را كه در باكو متولد شد "فرخ" گذاشتند. جالبتر اینكه حداقل یکی از این خانواده بعدا در اروپا نام فرزند خودشان را عوض كرد یعنی روشن است که همه چیز بخاطر جو حاکم در رژیم طالبانی اکثریت در باکو بود.
چاپلوسی بعنوان یك "حرفه" دشوار
ابتدا یك مقدمه چینی ضروری: از اواسط سال 1985 دیگر كسی رغبتی به خواندن نشریات حزب توده و اكثریت نداشت. در آن زمان نشریات ماهانه راه كارگر و "راه كارگر تئوریك" هم با تنها دستگاه كپی شهر یك و نیم میلیون نفری باكو (در آكادمی علوم) و هم از طریق نسخه برداری دستی استنساخ شده و با ولع تمام خوانده میشدند. حتی كسانی كه بعدها هرگز به سازمان راه كارگر نزدیك نشدند، در این اقبال هیستریك از اندیشه راه كارگری در ضدیت با تفكر اكثریتی سهیم و فعال بودند. دیگر كتابخانه بی كتاب اكثریت بروبیایی كه نداشت هیچ، حتی ساعات كارش را هم بشدت كاهش داده بود.
كسانی كه جاسوس نبودند و جمعهایی كه از درون آنها اخبار مگو به اطاق كنترل اكثریت نفوذ نمیكرد، در همان زاگولبا شناسائی شدند. جوانانی كه نقش مراقبت از كودكان "رفقا" را برعهده نمیگرفتند بعنوان عناصر نه چندان مطلوب شناسائی شده بودند. در دورانی كه دیگر وحشت كنترل دولت كوچك اكثریت با وزیدن بادهای گارباچوفی از میان برداشته شده بود، در رابطه خاصی، مسئولین اكثریت لطفی در حق یكی از دوستان ما كرده و او را از مخمصه احتمالی نجات داده بودند یا حداقل بر محكوم شدن وی به اشد مجازات پافشاری نكرده بودند. مسئول اكتریت خبر این لطف را به یكی از دوستان ما داده بود. لطف رهبری اكثریت و دادن خبر این لطف به دوست ما یك نوع نشان حسن نیت و خبر از احتمال آب شدن یخهای گذشته داشت. لذا وقتی كه دوست مزبور بعداز یكی دو هفته ناخواسته با مسئول مزبور رودررو میشود، در صدد میآید كه بنوعی یك سیگنال متقابل به نشانه حسن نیت به آدرس "رفیق" مسئول تشكیلات مخابره كند. وی برای مخابره این سیگنال بیاد میآورد كه زمانی ذوب شدگان در ولایت از نیامدن نشریه "كار" با نگرانی یاد كردهاند و در صدد برمیآید تا حسن نیت متقابل خود به این رفیق را كه همان مسئول اكثریت باشد، از طریق سوآلی در مورد نشریه كار نشان دهد. لذا از وی میپرسد: رفیق اصغر، نشریه كار رسیده است؟ این دوست ما خبر نداشته است كه این ماجرا دیگر كهنه شده و سوگواری اهل ولایت در رثای نشریه تأخیر كرده مربوط به یكماه قبل بوده است! رفیق اصغر در جواب میگوید: "رفیق، كار یك ماه است كه در كتابخانه است!"
(یعنی یکماهی هست که دوست ما به کتابخانه نرفته!) این ماجرا موجب تفرج خاطر ما شد و ما را متوجه دشوار بودن كار چاپلوسی به درگاه قبله عالم كرد.
سفر مخفی از زاگولبا به باكو
هدف رهبران اكثریت و حزب توده از ممنوع كردن تماس ما با اعضای فرقه دموكرات در آن تاریخ هم روشن بود. اینان كه همگی تجربه سالهای وحشت استالینی جزو خاطرات نزدیكشان بحساب میآمد برای ما جوانان خام و بی تجربه 18 تا 24 ساله حرفهای زیادی برای گفتن داشتند و این حرفها هم در جهت تحكیم اوتوریته مقامات شوروی و مسئولین اكثریت و حزب توده نبود. این ماجرا شبیه قدغن كردن خواندن روزنامههای دولتی كیهان و اطلاعات از سوی رهبری سازمان مجاهدین خلق در سالهای بعداز انقلاب برای اعضای سازمان بود. چرا که برای ساختن یك میكروكلیما، لازم است كه تمامی تماسهای كنترل نشده این محیط با دنیای بیرون قطع شود.
در اوان دوران استحكام رژیم پلیسی در زاگولبا، دو جوان شجاع اردبیلی از باكو به زاگولبا آمدند. تماس با آنها، مثل تماس با موجوداتی از كرات دیگر بود. خبرهای وحشتناكی از ماشین های سیاهی كه نیمه شبان مهاجرینی مثل ما را به دیار عدم حمل میكردند، وجود گدا در جامعه شوروی، رواج وسیع رشوهخواری و فساد اداری و دهها مورد دیگر از این اطلاعات ناخوشایند، سوغاتی این دوجوان برای ما بود. آنها آدرسهای خود را هم دادند و گفتند كه سفر به باكو و سر زدن به آنها كار دشواری نیست. در اسرع وقت دو نفر برای دست زدن به این سفر آماده شدند. در روز موعود در فاصله نهار و شام برای اینكه كه غیبت آنها معلوم نشود، راهی باكو شدند. مشاهده گدایان در اطراف ایستگاه متروی "مشهدی عزیز بیگوف" و داستانهای جدیدی از سر به نیست شدگان كه آن دو جوان شجاع تعریف كرده بودند، از این طریق وارد جمع ماشد. وحشتناكترین صحنه این خبر بود كه طبق ادعای این دوستان، آنها آپارتمانی را تحویل گرفته بودند كه عینك نفیس ذره بینی، سیگاری در زیر سیگاری كه خودش تا آخر خاكستر شده بود و كلیه وسایل شخصی زندگی در آن آپارتمان بوده است. این جزئیات نشان از آن داشت كه مسافران اجباری ماشینهای سیاه امكان برگشت از دم در حتی برای خاموش كردن سیگار و برداشتن عینك طبی با خود را هم نمییابند. این دو جوان به "سزای اعمال" شجاعانه خود رسیدند و وقتی كه به باكو متقل شدیم آنها "سر به نیست" شده بودند.
اطلاعاتی كه از این طرق وارد جمع ما میشد، به غیراز برآورده كردن حس طبیعی كنجكاوی، حس توانایی و اعتماد بنفس زیادی در باور نكردن ادعاهای مسئولان اكثریت و حزب توده یا مقامات شوروی میداد. زیاد اتفاق میافتاد كه در حین سخنرانی یكی از این جماعت، نگاههای شیطنت آمیز ما، از چهارگوشه سالن همدیگر را جستجو میكردند. انگار با نگاههایمان میخواستیم به هم بگوییم: گور پدر دروغگو! گاهی هم بر اساس اطلاعات دقیق خودمان سوآلی از سخنران میكردیم تا عمدا ادعای احمقانهای از زبانش بیرون بكشیم. بعدها وقتی كه از زبان دانیل بل یا زوج تافلر (مثلا در آثاری چون جابجایی قدرت یا موج سوم) خواندیم كه اطلاعات موجب قدرت است، به یاد قدرت زیادی كه در زاگولبا از اطلاعات ناچیز و برای مردم شوروی پیش پا افتاده در خود حس میكردیم، افتادیم.
سفرهای نزدیك، اینجا كجاست؟! ما كجائیم؟!
به غیر از سفر موصوف به باكو، سفرهای كوتاهی هم به اطراف سناتوریوم برای آشنایی با منطقه اطراف صورت میگرفت. با گسترش سایه حكومت رفیق شماره یك، ما هم به كشف اراضی آزاد و گسترش این ارضی مشغول بودیم. قدم زدن در باغهای بادام زاگولبا و مزارع اطراف گاهی ما را با اهالی بیخبر از داستان ما مواجه میكرد. در همین ملاقاتها یاد گرفتیم كه لهجه ما شبیه لهجه اهالی "یاردیملی" است و این نكته در ملاقاتهای بعدی بما كمك میكرد كه نگران سوآلات متقابلی كه نتوانیم جواب بدهیم نباشیم. گاه بی مقدمه سر صحبت با فردی مشغول كار در مزرعه را باز میكردیم. از آنجایی كه او داستان ما را نمیدانست همه حرفهای او طبیعی تلقی میشدند. یكبار با مهندسی در حال كنترل سیستم آبیاری مصنوعی كه بسیار مدرن مینمود مشغول صحبت شدیم. صحبت های صمیمانه با بومی ها و اینكه اینقدر میتوانستیم بین مردم بُر بخوریم، برایمان جالب بود. در ادامه سفرهای كوتاه به اطراف به مراكز حومه شهری میرسیدیم و كنجكاو بودیم كه ما كجا هستیم. میتوانستیم آدمهایی برای صحبت پیدا كنیم و آزادنه از هردری حرف بزنیم و از داشتن امكان نفس كشیدن بدون اجازه رفیق شماره یك و دور از نگاه پادوهایش لذت ببریم.
سرو وضع ما در مركز شهر شبیه توریستها نبود، كه مثلا با عینك آفتابی و یك نقشه شهر در دست دنبال یك آدرس باشیم. اعتماد بنفس زیادی یافته بودیم و كسی نه از دور و نه طی مكالمه متوجه آمدن ما از آنسوی مرزهای شوروی نمیشد. اما یك سوآلی كه بسیار مشتاق دانستنش بودیم و نمیتوانستیم مطرح كنیم، این سوآل بود: اینجا كجاست؟! ما كجائیم؟!
"سر به نیست شدگان"
كسانی كه بی خبر غیب میشدند، چه سرنوشتی مییافتند؟ آنروزها تصور ما از كتابهایی بود كه در مورد جامعه وحشت زده استالینی شنیده و خوانده بودیم. در اصل ما تا بامروز خبری از كسانی از مهاجرین هم دوره ما كه به جایی به جز از ایران برگردانیده شده باشند، یا زمانی ولو كوتاه را در اردوگاهها سپری كرده باشند، دریافت نكردهایم. ما حتی با كسانی كه مستقیما به مقامات مرزی ایران تحویل داده شده باشند، برخورد نكردهایم. گویا مقامات شوروی به غیراز اصل مسئله، یعنی دیپورت كردن پناهندگان به جهنم مرگ زده ایران كه كاری برخلاف كلیه شئون اخلاقی و انسانی است، در موقع اجرای حكم دیپورت رفتاری دوستانه داشته. حداقلی لازم از پول ایرانی برای سوار شدن به ماشین در آنسوی مرز را در اختیار این برگشتیها قرار داده و مراقبت بودهاند كه پناهجویان دیپورتی به دام مرزبانان ایران نیفتند.
اینها اطلاعاتی است كه ما بعدها كسب كردیم. واقعیت این است كه اگر مقامات شوروی این نكته را اعلام میكردند، در آن زمان بحرانی بسیاری عامدانه مرتكب "جرم" كافی برای دچار شدن به سرنوشت دیپورتیها میشدند تا علیرغم كلیه خطرات ممكن به ایران برگردند. كما اینكه یك خانواده چهار نفره، علیرغم تمامی دشواریهای سفر به مناطق نزدیك به مرزهای بیرونی شوروی، خود را تا لب مرز به قصد مهاجرت معكوس به ایران رسانیده و گویا در آخر كار یا خود از فكر اولیه خود دائر بر رد شدن از مرز و بازگشت به ایران پشیمان شده بودند یا اینكه قبل از رد شدن از آخرین موانع مرز دستگیر شده بودند.
با وجود اینها، مخفی كاری مقامات شوروی در مورد سرنوشت دیپورت شدگان به ایران به هر منظور كه بوده باشد، جان تعدادی را از گرفتار شدن در دستگاه مرگ جمهوری اسلامی نجات داده است. این تحلیل بعدی ما در اروپای غربی بود.
اما آنروزها كسی جرأت صحبت در مورد بخت برگشتگان "سر به نیست شده" را نداشت. این سكوت به ابعاد وحشت آور جو حاكم میافزد و رهبران اكثریت، مسئولین تشكیلات زاگولبا و بعدتر باكو و پادوهای خبر چین آنها را به موجوداتی خطرناكتر تبدیل میكرد.
دیگر از شادیهای بیخبرانه هفتههای اول ورود ما به شوروی در دوران "دولت موقت زاگولبا" خبری نبود. دیكتاتوری پرولتاریا به رهبری "رفیق شماره یك" یعنی رفیق حسن برقرار بود و هرچند بعدا مستعجل بودنش آشكار شد اما طی مدت حاكمیت خود، كه برای قربانیان رژیم وحشت طولانی بنظر میآمد، بسیار مستدام مینمود.
سوالی كه ما هرگز جواب آنرا نیافتیم این بود و هست: آیا رهبران اكثریت و دستگاه جاسوسی و پروندهسازی آن برای رفقای خود، از سرنوشت این قوم "به نیست رفته" باخبر بودند؟ اگر باخبر بودند و علیرغم این علم سكوت میكردند، بایستی به این دلیل بوده باشد كه قصد داشتهاند اوتوریته سادیستی خود در سایه رژیم وحشت را تضمین كرده باشند.
همزمان با دریافت سفارشاتی از كا گ ب برای شناسائی و تحویل عدهای "عنصر ضد شوروی"، گویا عدهای از مسئولان و رهبران اكثریت به این نتیجه درست یا امید واهی رسیده بودند كه از طریق كشف چند عنصر "ضد شوروی" از میان رفقای خود و معرفی آنها به "مقامات مربوطه"، دروازههای سعادت بر روی آنها گشوده خواهد شد. این البته یك یا یكی از انگیزههای این جماعت برای بازی كردن با جان یك عده از رفقای خودشان بود. در شرایط نبود دمكراسی و حقوق انسانی در جامعه شوروی، كار این سفلگان تشنه موقعیت و قدرت، در شرایط ادامه وضعیت به شیوه قبلی، متضمن هیچ احتمال باختی برای آنها نبود. تنها احتمال باختن آنها مربوط به از قفس پریدن اسیران یا از هم پاشی شوروی بود كه از بد شانسی رفقا، هردو اتفاق افتادند. آنها حتی اگر از این راه به نان و نوایی هم نمی رسیدند، چیزی را از دست نمیدادند. اما برای كسانی كه قرعه بد (اتهام مرگبار "ضد شوروی" بودن) بنام آنها میافتاد، میتوانست بهای سنگینی داشته باشد. اگر امروز با یك لیست مسافران سفر بی بازگشت به سیبری مواجه نیستیم به این خاطر است كه زمانه عوض شده بود و حتی بسیار قبل از ظهور میخائیل گورباچف، قربانیان این سفلگان پرونده ساز به ایران بازگردانیده میشدند.
متد كار این افراد، بكار گرفتن پادوهایی از میان افراد دارای ضعف شخصیت بود كه انتخاب آنها از مكانیزم مشابه در پیداكردن عناصر خبرچین در زندانها تبعیت میكرد. درست مثل آیت الله خمینی كه جاسوسی از درون خانواده و محله را وظیفه شرعی اعلام كرد، اولین مسئول تشكیلات اكثریت در سناتوریوم زاگولبا "رفیق حسن" در همانجا جاسوسی از رفیق و هم اطاقی در میان اعضای تشكیلات را وظیعه تشكیلاتی اعلام كرده بود.
با این وجود تنها عده بسیار معدودی به اینكارها تن دادند. پادوهای مزبور وظیفه داشتند تا با حضور در محافل افراد مورد نظر از میان جملات و كلمات آنها نقل قولهای قابل استفاده برای تشکیل پرونده "ضد شوروی" فراهم كنند.
یكی از اینها فرد نوجوانی بنام "رشید" بود. وی بگفته خودش از دوازده سیزده سالگی مجبور به كار در معدن شده بود. تك و تنها بود كه نه یك نفر دوست از ایران همراه خود داشت و نه در زاگولبا و نه در باكو نتوانست دوستی پیدا كند. علت این تنهایی وی در میان صدها نفر جوان هم سرنوشت، سوء استفاده سفلگان پرونده ساز از وی بعنوان پادوی خبر جمع كن بود.
او اولین كسی بود كه ما بعنوان پای جدید جمع خود با مهربانی به میان خود دعوت كرده بودیم. وی مدتی همیشه همراه ما بود. اما وقتی داستان خرید آبجو و آوردن آن در سطل به گوش از ما بهتران رسید، رابطه ما تمام شد. احتمالا او تصور میكرد كه چون تعداد ما زیاد است میتواند امیدوار باشد كه ما بجای سوءظن به او، نسبت به همدیگر شك كنیم كه در اینصورت محاسبه نادرستی كرده بود.
وی در باكو وضع روحی و روانی بدی داشت و با افشا شدن موضوع و عدم امكان تهیه مواد اولیه برای سفارش دهندگان، از محبت آنان نیز محروم شده بود و نهایتا بعداز مدتی سكونت در یك خانه شبانهروزی نوجوانان (بزهكار) در آخرین ماههای قبل از خروج از شوروی دوباره به ما پناه آورد یعنی كسانی كه از آنها برای رفیق قدیر و رفیق اكبر و رفیق حسن و دستگاه پرونده ساز آنها خبر برده بود. در زمان خروج از باكو برای آمدن به غرب شاید تنها فردی بود كه پول بلیط هواپیمای باكو به مسكو را نداشت و مجبور بود بجای یك سفر هوایی سه ساعته، رنج یك مسافرت 60 ساعته با قطار را بپذیرد. ما تنها كسانی بودیم كه وی را از محله احمدلی تا ایستگاه قطار بدرقه كردیم (27 ماه مه 1986).
وقتی هم بنظر میرسید كه تنهایی و تنگنای مادی زندگی در شوروی را به سلامت پشت سر گذاشته، در آلمان بنحو بسیار رقت انگیزی به زندگی خود پایان داد.
سفارش دهندگان به جمع بسیار صمیمی دوستانی كه باهم بزرگ شده و رفقای مدرسه و سیاست یکدیگر بودند، نفوذ میكردند. این جمعهای صمیمی را مورد مطالعه قرار میدادند و وقتی كه احساس میكردند، "حلقه ضعیف" جمع را شناسایی کردهاند، با تحریك جاه طلبی وی و یادآوری اینكه وی مورد اعتماد "رفقا" است، او را برای آوردن خبر مأمور میكردند. در اینگونه موارد پیداكردن "خبر مطلوب" حتی از زبان متعصبترین طرفداران شوروی هم غیرممكن نبود. در درون یك خانه و در جوهای دوستانه بالاخره زمانی بود كه پرده سخت كوری و كری ناشی از ذوب در ولایت بودن برای لحظهای هم كه شده به كنار میرفت و حقیقتی از موجودیت سرتاسر نكبت جامعه شوروی بر زبان میآمد. و این، آن لحظه طلایی بود كه پادوها مأموریت شكار آنرا داشتند و مهم نبود كه قربانی این دسیسه زشت، تا چه اندازه به كشور شوراها عشق میورزید.
واقعیت این بود كه حتی وقتی تحت تأثیر گشایش گارباچوفی در فضای سیاسی جامعه اصلی، مخالفت با رهبری و خط حزب توده و اكثریت گسترش یافت، مخالفتها در كلیت خود سمت و سوی حمایت از سازمان راه كارگر را داشت كه در نه ماركسیسم لنینیسم و نه درجه ارتدوكسی آن كمتر از دو جریان مزبور نبود. بعدها هم كه همه ی گرفتار شدگان در قفس شوراها به غرب نقل مكان كردند، تعدادی از مخالفان به سازمان راه كارگر پیوستند كه تعدادی هنوز هم در صفوف آن سازمان فعالند. اما اكثریت قریب به اتفاق پادوها هم با رسیدن پایشان به فرودگاه كشور مقصد در غرب در بهترین حالت برای همیشه دور مسائل مرتبط با سیاست را هم خط كشیدند.
ما در میان خود فاصله میان ماههای اولیه احساس آزادی در سناتوریوم زاگولبا و روشن شدن اینكه دیگر سرنوشت اسیران در دست پرونده سازان و پادوهای آنها نیست، "دوران دیكتاتوری پرولتاریا" مینامیدیم. این دوران سیاه شبیه بازی زشتی بود كه طی آن برخیها تنها به این دلیل بعنوان عناصر ضد شوروی از سوی پرونده سازان و پادوهایشان زیر ذرهبین قرار میگرفتند كه پرونده سازان به چنین "كشف و افشایی" احساس نیاز میكردند. در آن سالها هیچ احدی نه در جلسات عمومی و نه حتی در محافل دوستانه، كوچكترین انتقادی به سیستم شوروی وارد نكرده بود. این كمبود سوژه (عناصر ضد شوری) در عالم واقع، موجب راه افتادن یك سلسله اقدامات بیمارگونه برای صید این موجودات نادرالوجود شده بود كه بی شباهت به كار احضاركنندگان ارواح و شكارگران اشباح نبود. عدهای هم كه در رأس این امور بودند، احتمالا سرمست از لذت بازی سادیستی با سرنوشت رفقای خود بودند.
زمین زیر پای رهبران اكثریت شروع به لرزیدن كرد
رهبران اكثریت بارها گفته بودند كه ما برنامهای برای كسانی كه بدون اجازه ما از ایران وارد شوروی شدهاند، نداریم. البته همینكه اینان در مراحل اولیه هویت پناهندگان موجود در شوروی را تأیید كرده و پذیرش تقاضای پناهندگی آنها را ممكن كرده بودند، از این جماعت كار بزرگی بود كه با توجه به رفتار آنها در دوره برقراری دیكتاتوری پرولتاریا، احساس میشد كه از دستشان در رفته.
بالاخره ماهها تلاش محمد آزادگر، سعید مهراقدم و احتمالا كسان دیگری.... برای عملی كردن قوانین نوشته اما عملی نشده كشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به نتیجه رسید. طبق این قوانین شهروندان و مهاجرین حق مسافرت از كشور و حتی ترك كشور را داشتند. قبلا در دورههای متعددی بعداز مرگ استالین، یهودیان و غیریهودیان بسیاری در دورههای كوتاه از این حقوق صوری موجود در متن قوانین استفاده كرده بودند. اینبار نیز نوبت ما بود. درب قفس گشوده شد و در میان بهت و ناباوری همه ما، چند دسته از اسیران از قفس بسوی غرب پریدند. با عمومی شدن فكر مهاجرت از شوروی به غرب، انگار رهبران اكثریت از غفلت خود در اعلام بی مسئولیتی در مورد عوام پشیمان شده و در صدد برآمدند تا از سرایت موج در حال خیزبرداشتن مهاجرت دوباره جلوگیری كنند.
احتجاج این رهبران برای قانع كردن عوام به پایین آمدن از خر شیطان و خودداری از بستن بار سفر به غرب این جمله كلاسیك بود. "در غرب خبری نیست!" این قوم از جمله اخبار بالكل دروغ در مورد زندگی در غرب را در جلسات بزرگ در حضور چند صد نفر بیان میكردند. از جمله یكی از اعضای هیئت سیاسی بنام مستعار "حسن" (احتمالا همان علی توسلی) در یك جلسه بزرگ در سالن اجتماعات دبیرستان نزدیك محل اقامت ما در "گونشلی" به تاریخ 31 مای 1986 از نگاههای حسرت آلود پناهندگان گرسنه و برهنه به فروشگاههای مجلل غرب، خبر داد و همه را از فریفته شدن به جیفه دنیا و پشت پا زدن به كشور شوراها برحذر داشت. ایشان از جمله خبر اشتغال فریدون تنكابنی به شغل شریف ذغال فروشی در اروپای غربی را در سالن اعلام كردند!
دو سه سال بعداز این تاریخ، همه این رهبران خودشان مقیم غرب بودند و الحمدالله هیچكدام هم دچار عقوبت شومی چون ذغالفروشی نشده بودند!
جمع در برابر جمع
در محیطهای زندان رژیم های پلیسی یا كشورهای توتالیتر و یا ایدیولوژیک، قدرت فائقه رژیم ابتدا تمامی بندهای ارتباط عرضی شهروندان و اسیران خود را از هم قطع میكند و در فاز دوم با آنها براساس مدل جمع در برابر فرد، كل در برابر جزء و قدرت در برابر ضعف برخورد میكند
افراد متعددی از شهروندان گرفتار در پنجه رژیمهای مینیاتوری اكثریت و حزب توده دست به خودكشیهای موفق و ناموفق زدند. رویهمرفته با مطالعه خاطرات و شنیدن دیگر روایات مشابه از اسیران گرفتار در شوروی، میشود چند عامل كمك كننده به امكان سرپا ماندن ما در مقابل فشارهای نارفیقانه رفقای اكثریت را به شرح زیر برشمرد:
نطفه موفقیت در مقاومت: ما از همان دوران سبك و سنگین كردن رفتن به شوروی یك ایده فیكس داشتیم: بایستی جمعی برویم. قرارداد ما این بود كه كسی در روزهای کم مانده به خروج، حق انصراف ندارد. این قراداد بطور قطع در حفظ جمع ما در رفتن باهم مٶثر بود چرا كه چنانكه چندی بعد فهمیدیم "ع" در هفتههای آخر، از تصمیم به رفتن پشیمان شده بود و علت تقاضای برگشت وی از جلیلآباد و سپس تقاضای بازگشت وی در مدت اقامت در باكو ادامه این تردید وی بود. ما البته هرگز تصور مفید بودن جمع خود در مقابل رفتار نارفیقانه رفیقان دیروز را نمیكردیم. تصور ما این بود كه تنها مهاجرین از جنس خودمان در یك شهر بزرگ در شوروی خواهیم بود و امكان دوست یابی در یك كشور غریب را غیر ممكن میدانستیم. "ر" این مشكل را با تصویر یك مهاجر تنها كه روی نیمكت پارك به امید پیدا كردن یك دوست به انتظار مینشیند، توصیف كرد كه تصویری جاندار، بیاد ماندنی و بازدارنده بود.
جمع در مقابل جمع: مورد ما در برخورد با قدرت فائقه رفقای اكثریت موفق شدن به سرهم كردن یك مینی جمع در مقابل جمع و مینی قدرت در مقابل قدرت بود با این فرق كه ما قدرت معنوی بیشتری داشتیم.
ما بنا حق به عنوان سوژه شكار از سوی رفقای خود انتخاب شده بودیم و این احساس مورد ناعدالتی واقع شدن به ما انرژی مقاومت میداد. ما جمعی بودیم كه میتوانستیم هم در آغاز و هم در ادامه به یکدیگر اعتماد کرده و در مقابل وسوسه دستگاه اكثریت برای خركردن ما و قبولاندن اینكه رفیق فروشی خیر دنیوی و اجر اخروی بسیاری دارد، مقاومت كردیم. تركیب جمع ما با تأسیس رژیم پلیسی اكثریت در زاگولبا تغییر كرد ما مجبور شدیم چند نفر از جمع را از حلقه خود یواشكی كنار بگذاریم. اینها كسانی بودند كه ما در زاگولبا با آنها آشنا شده بودیم و چنین رابطهای تاب تحمل امتحان سختی را كه در حال شروع شدن بود، نمیآورد.
قرارداد امنیتی: چهار نفر از جمع ما كه باهم از مرز گذشته و میهمان یك بازداشتگاه در جلیلآباد بودیم، هر فرد از جمع چهار نفری ما بنوبه خود از افسر روس مصاحبه كننده امان شنیدیم كه نسبت به آن فرد اعتماد زیادی پیدا كرده است و.... وقتی این جمع در روز سه شنبه بیستم دسامبر 1983 نیم ساعت مانده به نیمه شب بعداز یك سفر پنج ساعت و نیمه به سناتوریوم زاگولبا رسیدیم، تا نزدیكی صبح از آنچه در بازداشتگاه جلیلآباد واقع شده صحبت كردیم و سخت نبود كه قصد خر كنی افسر روس از طریق ادعای ترجیح دادن نوبتی ما به سه نفر بقیه را درك كنیم. همانجا "قرارداد امنیتی" ما متولد شد: قرار گذاشتیم هرگونه تماس مستقیم و غیرمستقیم از سوی مقامات امنیتی شوروی را با یکدیگر درمیان بگذاریم. این قرارداد در عمل در دو جهت دیگر دامنه پیدا كرد: به مقاومت در مقابل سیستم پلیس فكری رژیم اكثریت و به دوستان نزدیكی كه با اكیپهای دیگر به ما ملحق شدند. این قرارداد پایه مقاومت موفق ما در قبال رژیم اكثریت بود كه در همكاری تنگاتنگ با كا گ ب بر علیه ما نقشه میچید.
روابط اجتماعی: از همان زاگولبا روابط خوبی با محیط داشتیم. یكی از دو معلم زبان روسی بنام "طاهره معلمه" عضو غیر رسمی محفل ما بود. با اینكه میدانست حق ترك سناتوریوم را نداریم آدرس خانه خود و نحوه رفتن به خانهشان را به ما داده بود و از آوردن كتاب و هرچیز دیگری كه موردنیاز ما بود، خودداری نمیكرد. ما براحتی میتوانستیم در مورد رژیم رفیق حسن و پادوهایش با او صحبت كنیم كه در این مورد خاص او با ناباوری به آن گوش میكرد. او به پسر كوچك حسن و همسر وی علاقهمند بود و نمیتوانست تصویر ما از پدر آن كودك و شوهر خانم موارد علاقه خود را باور كند. موقع اقامت در باكو هم با او و خانوادهاش در تماس بودیم. اینك كه بیش از سه و نیم دهه سال از آن تاریخ گذشته است برخی از ما با او رابطه داریم و او از حال و روز همه ما باخبر است. ما از این كانال میتوانستیم هم كمبود كتابهای مورد نیاز را كه رفقا از ما پنهان میكردند، جبران بكنیم و هم دچار یأس و تنها ماندگی در قبال جمع حاكم نشویم.
دایره روابط ما در باكو و با ورود ما به سر كار و دانشگاه بسیار وسیع شد. از این كانالها میتوانستیم یك زندگی اجتماعی معمولی در شهر و به دور از اراضی تحت كنترل پلیس اندیشه رفقای شماره دار خودمان داشته باشیم. در زمان كوتاهی ما یك سری افراد اجتماعی با شناخت زیاد از جنبههای زندگی شوروی بودیم و میتوانستیم با یادآوری موعظههای رفقای بیخبر رهبر و مسئول اكثریت و حزب توده در محافل خصوصیمان ساعات مفرحی داشته باشیم.
عامل زبان: هیچكدام از ما بلحاظ زبان مشكلی در تماس گرفتن با محیط نداشتیم. در اینجا، مقصود از زبان، تنها "زبان" ترکی یا روسی نیست بلكه آشنایی با فرهنگ جامعه و شناختن كدهای رفتاری جامعه از دانستن زبان هم مهمتر بودند. با اینكه بخاطر ترکی بودن نیازی به زبان جدید نداشتیم ولی چند نفر از تعداد اندكی كه پیشرفت جدی در آموزش زبان روسی داشتند در میان ما بودند كه از این كانال هم چشمانداز جدیدی برای آشنایی با جامعه شوروی به دست آورده بودیم.
بخصوص با توجه به اینكه رفقای ششگانه شماره دار در این زمینه در سطح یك مبتدی هم پیشرفت نداشتند، ما میتوانستیم از این جهت هم احساس برتری داشته باشیم. ما در حضور رفقای اكثریت میتوانستیم با مسئولین شوروی به روسی صحبت كنیم كه هرچند مضمونا چیز مهمی رد و بدل نمیشد، هم قیافه مستأصل ناشی از احساس ناتوانی رفقا در فهمیدن مكالمه و نداشتن امكان كنترل آن برای ما تماشائی بود و هم در كل ما اگر سیستم پلیس فكری متكی به پادوها را نداشتیم، تواناییهای دیگری داشتیم كه میتوانستیم در برخی فرصتها آنرا به رخ رفقای خود بكشیم و از این طریق نوعی توازن قوا در بین طرفین بازی موش و گربه برقرار كنیم، بازی خطرناكی كه در شرائط دیگری میتوانست قربانیان زیادی را به وادی عدم فرستاده باشد.
رفتارهای نارفیقانه ما
ما در چهارچوب رژیم اكثریت تحقیر میشدیم، مجبور میشدیم به احدی اعتماد نكنیم و گاه مجبور میشدیم كه برای حرف زدن از خانه و محل زندگی خود به اندازه كافی دور شویم. راههای مقاومت ما صرفا روشهای مثبت نبود. ما نیز بنوبه خود برخورد مناسبی با پادوها و مسئولین نداشتیم و با رعایت موازین امنیتی سعی میكردیم متقابلا آنها را تحقیر كنیم. بارها وقتی رفیق شمارهداری از بغل ما رد میشد، به نحوی كه بشنود، میگفتیم: "قبله عالم به سلامت باد!" یا در یك هوای بادی میگفتیم "الحمدالله امروز هوا خوب است!" یا "به به چه هوای خوبی!" با این اغراق در تعریف از هوای طوفانی، كم استعدادترین آدم هم متوجه میشد كه ما قصد كنایه داریم و الا نه به باد و طوفان و نه نسبت به اوضاع حاكم، نظر خوبی نداریم.
پادوها در معرض نیش دائمی ما بودند و بارها در محضر رفیق حسن یا رفیق اصغر از ما شكایت كرده بودند. حتی وقتی كه از اربابان مأیوس شده و به نزد ما پناه آورده بودند، نمیتوانستیم از نشان دادن خشم خود با نیش و كنایه خودداری كنیم. در اطاق كسی كه عكسی از دزرژینسكی (!) نصب كرده بود، گیر میدادیم كه، فلانی این عكس كیست؟ وقتی این سوآل ساده چون متضمن یك تمسخر نهفته بود، حتی در مقابل اصرار پررویانه ما جوابی نمیگرفت، موج خنده ما، برای طرف مقابل بایستی بسیار آزار دهنده بوده باشد.
ابداع شیوههای تمسخر از سوی كسانی كه به تبحری در این زمینه مشهور نبودند، میتوانست بسیار گزنده و نارفیقانه باشد. ما با در وسط قرار گرفتن سوژه، بارها مراسمی شبیه كار "standup comedian" برگزار میكردیم كه مدتها دوام داشت و اوج و فرودهای متعددی را شامل میشد. خبر این مراسم از سوی قربانی به گوش رفیق حسن یا رفیق اصغر میرسید اما به دلیل رندانه بودن متدهای ما و رعایت خطوط قرمز، اساسا ثابت كردن اینكه منظور ما از فلان و فلان حرف چیست، ممكن نبود. در موار زیادی هم یك نفر موضوعی را شروع میكرد و در ظاهر مسائل بی خطری را مطرح میكرد و در ادامه نمایش ما میتوانستیم در یك تقسیم كار فیالبداهه با قهقهههای پر سر و صدا و مستمر خود جنبه عذاب آور ماجرا برای قربانی را تكمیل كنیم.
این قبیل كارها بخصوص از آنجا كه در اكثر موارد متوجه عناصر پایین هرم پلیسی بود، مسلما ناروا بود و گاه در صورت موفقیت بیش از انتظارما در خرد كردن قربانی، میتوانست حتی با كارهای ناشایست آنها نامتناسب باشد. متأسفانه ما راه و امكانات دیگری برای مقابله با رفقای رفیق فروش خودمان كه به نیروی لایزال كا گ ب متكی بودند، سراغ نداشتیم.
داوری سخت در حق رهبران
ما در سنین پایین با كمترین تجربه و احمقانهترین صداقت و معصومانهترین احساسات دوستانه نسبت به خویشاوندان ایدئولوژیك خودمان وارد شوروی شده بودیم. بعداز آنكه نزدیك به دوسال از نزدیك با "خویشاوندان" وارد حشر و نشر شدیم، در وجود كسانی كه مسئولان و رهبران سازمان عظیم الشأن فدایی بودند، آدمهای معمولی و متوسط الحالی را دیدیم كه گاه علائم بیماریهای خطرناكی را بروز میدادند. جمع بندی تجربیات ما از "این رفقا" به بهترین وجهی از زبان "د" بیان شد. وی گفت: اگر بفرض زمانی ما به همراه این رهبرانمان در یك جنگ مسلحانه شركت كنیم، همه ما در همان آغاز راه با گلولهای از پشت سرمان كه از سوی رهبری شلیك شده از پا در خواهیم آمد و فرصت رویارویی با دشمن را پیدا نخواهیم كرد!
هنوز هم دهه ها بعداز تاریخی كه این توصیف از تجربه ما از "این رفقا" برای بار اول بیان شد، این جملات برای یك ناظر بیطرف اغراق آمیز و افراطی به نظر خواهد آمد. اما وحشتناك این است كه در سالهای 1985 و 1986 كه این توصیف در محافل متعددی از دوستان در باكو نقل شد، كسی آنرا غیرواقعی، مغرضانه و یا اغراق آمیز نخواند. قدر مسلم این است كه این برداشت را ما از ایران با خود نیاورده بودیم و این توصیف سیاه محصول روزها و ماههای سیاه تحت رژیم كنترل پلیسی از فاصله نزدیك بود. مسلما رفقای شماره دار باكو نظر دیگری داشتند و دارند اما حق با كه بود و با كه هست؟
بعدها یك حادثه نشان داد كه "د" در داوری خود راه دوری نرفته است. در سال 1988 وقتی كه دو سال از خروج ما از شوروی میگذشت، رهبری اكثریت به دو نفر از ما كه در باكو علنا طرفدار فعال راه كارگر بودند و یكی از آنها دو سال بود علنا با راه كارگر كار میكرد، پیغام فرستاد كه برای اعزام به ایران آماده شود!
اعزام به ایران در آن شرایط تنها به دو منظور میتوانست انجام شود: مأموریت تشكیلاتی و سفر مرگ. با توجه به اینكه این دوستان در دوران اقامت در شوروی چندان عنصر رهبری دوست نبوده و حتی سازمان اكثریت برای انداختن یكی از آنها و فرستادن وی به كام ماشین مرگ شوروی فعال بود، این شق در مورد اینان صادق نبود. حدس آنموقع ما این بود که هدف سازمان اكثریت به انجام رسانیدن "كار نیمه تمامی" بود كه با پایان رژیم وحشت اكثریت در شوروی نیمهكار مانده بود.
حق با كیست؟
شاید حق آن بود كه در همان سالهای انتقال به اروپای غربی طرف سومی در این موضوعات تحقیقاتی میكرد تا یك نظام دمكراتیك قضائی بتواند بر اساس آن جوابی به این سوآل بدهد.
متأسفانه ما كه قربانیان ماجرا و محصول یك جامعه بی خبر از دمكراسی بودیم و هیچ تجربهای از حقوق شهروندی در یك كشور دمكراتیك نداشتیم. آلوده به افكار بشدت غیردمكراتیك بودیم و چنان ذوب در ایدئولوژی بودیم كه شستن چشمها و دیدن دوباره آنچه واقع شده بود، چند سالی به طول انجامید.
ایدئولوژی توجیه كننده خشونت (از موضع اوپوزیسیون و از موضع اقتدار دولتی) را از كتابها خوانده و پذیرفته بودیم و تجربه زندگی در سایه سه رژیم غیر دمكراتیك آریامهری، اسلامی و شوروی به ما یاد داده بود كه فرد در مقابل قدرت (و "جمع") حقی ندارد.
علیرغم اینكه در سالهای اقامت در شوروی یاد گرفتیم كه به ریش كسانی كه غرب را "سرمایهداری گندیده" مینامیدند، بخندیم اما هنوز از حقوق فرد در نظامهای قضائی غرب باخبر نبودیم و بخصوص اكثریت بزرگی كه ساكن آلمان شدند، زمانی طولانی برای شروع زندگی سوم را در انتظار اجازه اقامت از دست دادند. برای كسانی كه ارتباط تشكیلاتی با اكثریت داشتند، مشغله درگیری داخلی بین دوجناح راست و چپ عامل دیگری برای رژیم وحشت اكثریت در شوروی شد. علت آن بود كه تنی چند از رفقای شمارهدار قبلی، به مرور به جناح چپ پیوسته و منتقد سیاستهای جناح غالب شده بودند. این ماجرا تقریبا شبیه پیوستن هادی غفاری، آیت الله خلخالی، آیت الله صانعی و بسیاری دیگر به جناح "اصلاح طلب" جمهوری اسلامی بود. بسیاری از این بزرگواران خودشان امروز در پی چند دهه غربنشینی بدون اشاره به نقش فردی خودشان، منتقد کمونیسم بطور عام هستند.
سرانجام كار
كسانی كه شب و روز برای انداختن رفقای خود بین چرخ دندههای بیرحم و بی احساس ماشین مرگ شوروی نقشه میكشیدند، در دیپورت كردن تعدادی از مهاجرین سیاسی مقیم شوروی به ایران موفق شدند اما خوشبختانه تا جایی كه ما خبر داریم در تحویل دادن كت بسته رفقای خود به سیستم زندان، شكنجه و اردوگاههای مرگ شوری نظیر آنچه بسیاری از مهاجرین نگونبخت سال 1946 دچار آن شده بودند، موفق نشدند. احتمالا برخی از رفقای شماره دار نقل مكان كرده به غرب، در مدت اقامت در كشورهای دمكراتیك به حق، به دیپورت پناهجویان به ایران اعتراض كردند اما هرگز در جایی از خود انتقاد نكردند كه چگونه برای تحویل دادن تعدادی از سیاسیترین پناهندگان سیاسی به دستگاه امنیتی شوروی و دیپورت به ایران چه جانفشانیها كردهبودند!
قبل از ما نیز میهمانان كشور شوراها، بندرت عاقبت به خیر شده بودند. اما این اولین بار بود كه آمران، عاملان و پادوهای رژیم وحشت اكثریت به همراه قربانیان خودشان در كشورهای دمكراتیك ساكن شده بودند. آیا دستگاههای قضائی كشورهای دمكراتیك میزبان ما، علاقهای به ورود به این ماجرا نداشتند؟ قدر مسلم این است كه چنین مراجعهای به نظامات قضائی كشورهای غربی، در آن سالها به مثابه "خیانت به آرمانها" حتی از سوی قربانیان اعلام میشد. نظامهای غیردمكراتیك شهروندانی لایق و متناسب با خود تربیت میكنند.
لذا ما قربانیان این اوضاع غیرانسانی نیز مجرم هستیم كه نه در كشورهای جدید غربی برای تعقیب قضایی متهمین به برقراری رژیم وحشت اكثریت اقدامی انجام دادیم و نه آثار قلمی درخور رنج و عذاب خود و دوستانمان آفریدیم. ما بنوبه خود به هیچیك از هشدارهای نمایندگان نسل مسنتر از خود وقعی ننهاده و وارد یك بازی با مرگ در سنین پایین شده بودیم و بی خبر از اینكه كعبه آرمانی ما در غیر دمكراتیك بودن دست كمی از رژیمهای آریامهری و اسلامی نداشت، با شیشه عمر و جوانی در دست، پای در راهی مهآلود گذاشتیم.
هزاران تن از جوانان هم نسل ما، بدون اینكه از ماهیت كعبه آمالشان خبری گرفته باشند، در همان سالهای پایین زندگی به دست رژیمهای شاهی و اسلامی (ایدئولوژیک) هلاك شدند. ما این شانس را یافتیم كه هم از احوال كعبه كذاییمان از نزدیك باخبر شویم و هم از دیدن استعداد رفقای شمارهدار و بیشماره خودمان در غلتیدن به عملگی نظامات پلیسی غیر دمكراتیك، دچار شوك بشویم.
نوشته نشدن خاطرات رژیم وحشت اکثریت، حداقل چهار دلیل مهم داشته است:
1. رقابت موضوعی: رژیم وحشت اکثریت در درون رژیم بزرگتر شوروی بود. از میان این دو رژیم، دومی در دنیا شناخته شده و محل کنجکاوی بخش بزرگی از جهان از جمله کمونیستهای ایرانی بود که راهشان به شوروی نیفتاده بود. در رقابت درونی بین دو موضوع، موضوع اول یعنی حکایت تلخ رژیم اکثریت، بخصوص با توجه به عادت نخبهگرایی مرسوم در ایران، "موضوع کوچک" بود. از اینرو بسیاری از آنهایی که در هردو موضوع حرفی برای نوشتن و گفتن داشتهاند، دومی را بیشتر لایق صرف وقت یافتهاند.
2. ماسک رفاقت: همه شهروندان رژیم اکثریت ماسک "رفاقت" بر چهره داشتند. هم مسئولین و هم پادوها و چاپلوسان و قربانیان. کنار زدن ماسک از منظر تک تک این بازیگران، امری نسنجیده بود. بخصوص قربانیان نیازمند حفظ این ماسک بر چهره بودند تا عقوبتهای احتمالی و ریسکهای موجود را کمتر کنند و حتیالامکان به تعویق بیندازند. چنانچه در جاهای دیگری از این منوشته قید شده است، پایان رژیم وحشت به تدریج در درون شوروی اتفاق افتاد. با این پایان، قربانیان بتدریج از دپرسیون ناشی از احساس پاییده شدن و احساس طعمه بودن در شکارگاه رفقا، خلاص میشدند. کنار زدن ماسک رفاقت در این دوره هم دشوار بود چرا که قربانیان بایستی به ترسهای و نگرانیهای شبانه خود طی ماههای متوالی، اعتراف میکردند.
3. رودرواسی: برخلاف زندانیان سیاسی، قربانیان رژیم اکثریت با ماسک بر چهره و در کنار مسئولین، پادوها و چاپلوسان زندگی میکردند. این نزدیکی و در کنار هم بودن حتی در اروپا هم بنوعی ادامه یافت. برای مقایسه توجه کنید که وضعیت یک قربانی شکنجه و زندان که از ایران به اروپا منتقل میشود. در اینجا کوچکترین ملاحظه از نوع رودرواسی یا هر نوع دیگر نمیتواند محلی از اعراب داشته باشد.
4.نبود تجربه نوشتن: قربانیان علیالاصول سنین پایینی داشتند و طبعا تجربه نوشتن هم در کولهبار خود نداشتند و تعداد اندکی از جماعت مقیم شوروی از میان اکثریتی جماعت که تجربه نوشتن داشتند، جزو مسئولین بودند. از اینرو قربانیان رژیم وحشت اکثریت، در آن زمان هرگز تجربه خود از یک رژیم مینیاتوری تمام عیار به رهبری مسئولین سازمان اکثریت را مکتوب نکردند.
نهضت ویدئو
ما همه، در سال 1986 از شوروی خارج شدیم. مسئولین اكثریت كه تلاش مذبوحانهای برای نگهداشتن اسیران خود در قفس كرده بودند، تنهاتر و تنهاتر شدند. ظاهرا مزه این بازی تنها در بازی موش و گربه با اسیران بود و وقتی كه با شروع مهاجرت دوباره بسوی غرب، در قفس باز شد و از طرف دیگر نسیم گورباچوفیسم وزیدن گرفت، رفقای ما اینقدر هوش و ذكاوت داشتند که درك كنند، دیگر بازی مزه قبلی را نمیدهد. بازی كردن در نقش خدایگونه بر فراز سر عدهای اسیر كه نه راه پس دارند و نه راه پیش زیادی زیر دندان رفقا مزه كرده بود.
هرچند رهبری اكثریت ابتدا وجود مهاجرینی را كه در چهارچوب برنامه انتقال نیروی اكثریت عمل نكرده بودند، "سربار" اعلام كرده بودند اما این "سربار"ها وقتی فایده خود بعنوان اسیر در رژیم اكثریت را نشان داده بودند، انصاف نبود كه رهبران را تنها گذاشته و راه دیار غرب را در پیش بگیرند. اما به دنبال بیوفایی اسیران، پادوها و چاپلوسان هم به دنبال اسیران، رهبران و مسئولین را تنها گذاشتند.
آنچه در این سالها اتفاق افتاد بایستی از زبان كسانی كه شاهد ماوقع بودند شرح داده شود. اما داستان نهضت ویدئو لازم به اشاره است كه عبارت بود از گرفتن ارز خارجی ارزان قیمت از بانك رسمی، سفر به برلین غربی با ویزای توریستی و آوردن دستگاه ویدئو و دیگر لوازم مصرفی الكترونیكی برای فروش در بازار سیاه.
این نهضت از جمله همسر نجیب و بسیار ساكت یكی از رفقای شمارهدار از فعالین بود. در این دوران مسئولین باقی مانده كه از راه برآورده كردن اوامر كا گ ب بر علیه رفقای خود به نان و نوایی نرسیده بودند با مقداری روبل بهدست آمده در بازار سیاه شوروی، چند صباح آخر، در آخرین نفسهای كشور شوراها، مثل آدمهای پولدار زندگی كردند.
مواجهه با قربانیان
آمران و عمال رژیم وحشت این نوشته در این سالهای سپری شده تماسهایی باهم داشتهاند. عاملان و مسئولین آن رژیم در هیچ موردی در برخوردهای دوجانبه و محفلی كارهای خود و قباحت آنرا انكار نكردهاند.
آقای محمد تقی موسوی (رفیق شماره یك رژیم وحشت مینسك) كه برای سالهای پایان عمرش اقامت در سوئد سرمایهداری را مناسب حال تشخیص داده بود، در مواجهه با قربانیان خود با وقاحت تمام ادعا میكرد كه موضوع سر یك تشابه اسمی است و این "موسوی" آن "موسوی مینسك" نیست! همین!
برخی از رفقای شماره دار رژیم اكثریت در باكو، خواستهاند مسئله را با اعتقادات ایدئولوژیك توجیه كنند. در حالی كه این اعتقادات مورد قبول همه بود اما همه نه "شمارهدار" بودند، نه چاپلوس و نه پادو. تازه این اعتقادات با غلظتی بالاتر هم در زمان شاه و هم در دوره ی اسلامی، چه در زندان و چه در بیرون آن بین چپها وجود داشت.
در آن زمان تنها در زیر شكنجه یا ضعف جدی شخصیتی ممكن بود، كسی رفیق خود را لو بدهد اما یك سیستم كامل رفیق فروشی و بازی كردن با جان و امنیت دهها نفر بر اساس سفارش مقامات كا گ ب یا انگیزههای سادیستی فردی، در آن محیط ها هرگز مشاهده نشده بود. كسانی كه رژیم اكثریت در باكو و رژیمهای مشابه را اداره و كنترل میكردند، هیچكدام افراد كم تجربه و تازه كاری نبودند.
پذیرش خصوصی قباحت این اعمال و محكوم كردن آنها از سوی متهمین مربوطه در محافل خصوصی بدون اینكه اینان نیم سطری انتقاد علنی از خود كرده باشند یا اطلاعات بیشتری از پشت پرده بازی مرگ خود با افراد بیگناه را افشا كرده باشند، اصولا ارزشی ندارد كه هیچ، حتی میتواند ادامه رندانهای بر همان بازیهای قبلی تلقی شود.
به این معنی كه اینان با قبول اشتباهاتی! در محافل كوچك خواهان سرپوش گذاشتن بر اعمال گذشته خود هستند. در سالهایی كه گذشته است، رهبران سازمان اكثریت حتی به برخی قتلهای درون سازمانی رفقای خود در زمان شاه اعتراف كرده اند اماحتی نیم سطر در باره ی حكومت وحشت خود در باكو یا تاشكند ننوشته اند و حتی نیم جمله ای هم از پشت تریبونی عمومی بر زبان نیاورده اند.
نكته مهم این است كه این جماعت شمارهدار، همگی سالهاست كه در كشورهای دمكراتیك زندگی میكنند و حتی اگر كوچكترین دانش سیاسی یا استعداد فكری نداشته باشند، اصولا بایستی با مقایسه ی روزمره جامعه میزبان امروزی خودشان با رژیمهایی كه آنها در زاگولبا، باكو، تاشكند یا مینسك برپا كرده بودند، میزان غیردمكراتیك بودن اعمال گذشته خودشان را درك كرده باشند. چناچه در چندین جای این نوشته اشاره شد رژیمهای مینیاتوری مورد بحث حتی با جامعه شوروی قابل مقایسه نبودند.
از تماسهایی اینچنینی بین قربانیان و عاملان شاید دو مورد قابل ذكر باشد: "ع" هم در صحبت تلفنی با رفیق قدیر (شماره 4) هم در دیداری حضوری با رفیق اكبر (شماره 6) رژیم تحت امر آنها در زاگولبا و باكو را با یك فیلم آمریكایی مقایسه كردهاست. در فیلم مزبور یك عده در ایالات متحده با پرداخت مبلغ كلانی پول برای شركت در یك شكار غیرعادی در یك جزیره دورافتاده ثبت نام میكنند. در هواپیما گفته میشود كه آنها موجود زنده عجیبی را شكار خواهند كرد. در شب اول در جزیره بعداز پیاده شدن از هلی كوپتر معلوم میشود كه باند اداره كننده ماجرا یك مسافر سیاه پوست همراه را كه برای شركت در شكار، مثل بقیه پول پرداخت كرده است، بعنوان "شكار" انتخاب كردهاند. آنها حداقلی از سلاح، فشنگ و برخی چیزهای دیگر را در اختیار جوان سیاه پوست قرار میدهند و به وی 8 ساعت فرجه میدهند تا در میان جنگلزارهای آن جزیره خود را از دست این گروه نجات دهد.
"ع" در این مقایسه نكات جالب مورد اشتراك را توضیح میدهد. گروه اداره كننده خودشان خودشان را به مقام خدایی كه در مورد جان یك نفر تصمیم میگرفت منصوب كرده بودند. رهبری اكثریت در باكو نیز اینچنین خودش خودش را در زاگولبا منصوب كرده بود.
هیچ منطقی برای اینكه چرا بایستی یک نفر را که مثل بقیه هزینه سفر پرداخته بعنوان شكار انتخاب كرد به عقل آدمی نمیرسد. در باكو هم هیچ منطقی برای اینكه چرا و بر اساس كدام مدارك عینی بایستی در میان متعصب ترین (و احمقترین) طرفداران شوروی تعدادی "عنصر ضد شوروی" صید كرد، به عقل آدمی نمیرسد.
مگر این آدمها بر اساس تأیید رسمی سازمان اكثریت حق پناهندگی در شوروی را دریافت نكرده بودند؟ اگر مسئله صرفا دستور كا گ ب بود، مسئولین اكثریت برعكس میتوانستند هم به مقامات شوروی در مورد كسانی كه حق پناهندگیشان را تأیید كرده بودند، اطمینان لازم را بدهند و هم بطور خصوصی از اسیران گرفتار در قفس بخواهند كه حواسشان نسبت به همدیگر جمع بوده و هوای رفقای خودشان را داشته باشند.
در فیلم مزبور آن جوان سیاهپوست را در دم، در بدو رسیدن به جزیره (یا حتی در خاك آمریكا) نمیكشند. بلكه به وی اسلحه و حداقل وسایل و کمی وقت میدهند. این دست و دلبازی صرفا برای بالابردن هیجان غیرانسانی این بازی ضدانسانی است. در مورد اكثریت هم، تأیید هویت قربانیان نمیتواند توجیه گر رژیم وحشتی باشد كه اینان بعداً در زاگولبا و باكو برای آنها آفریدند. ماجرای فیلم مزبور علت این ادعا را بروشنی نشان میدهد. اگر غیر از این بود و این رفقای شمارهدار به دنبال لذت سادیستی شكار رفقای اسیر نبودند و احتمال ولو ناچیز وجود عناصر ضد شوروی را میدادند، میتوانستند در بدترین حالت، با تعریف "جرم ضد شوروی بودن" و نشان دادن مصادیق عینی ارتكاب آن از سوی هركسی در حضور یك جمع منتخب و فرد متهم، مسئله را بررسی كنند. و الا در سیستم كارگذاشتن آنتن در درون یك خانه، حتی اگر قربانی از سردی هوا یا خستگی ناشی از كار روزانه شكایت كند، میتواند به "نارضایتی از نظام سوسیالیستی شوروی" تعبیر و تفسیر شود.در هیچیك از دو مورد مواجهه فوق نه رفیق اكبر و نه رفیق قدیر، واقعیت زشتی رژیم خودشان در زاگولبا و باكو را انكار نكردهاند. اصولا این افراد بایستی با نشر اطلاعات خودشان نسبت به این سیستم و نقش خودشان در آن بطور علنی اظهار نظر میكردند. كاری كه هنوز نكردهاند.
شهادت "ر" از یك مورد خاص از تلاش رژیم اكثریت برای وادار كردن اسیران به رفیق فروشی
"رفیق اكبر یك بار به خانه ما آمد و یك بار هم مرا به خانه خودشان دعوت كرد. بسیار مقدمه چینی میكرد. گویی موضوع آنقدر مهم است كه بدون این مقدمات، قادر به تفهیم مقصود خود نیست. وی از جمله گفت: بهترین كمونیستهای دنیا با كا گ ب همكاری میكنند. بالاخره سهم مرا از این بساط برایم تشریح كرد و گفت كه من هم بایستی "ع" را زیر نظر داشته و اخباری از وی برایش ببرم. شیوه كار رفیق اكبر تحریك جاه طلبی من و فهمانیدن این نكته بود كه من موقعیت خاصی در نظر سازمان اكثریت و احیانا مقامات شوروی دارم و برای حفظ این موقعیت و حتی بهتر كردن آن بایستی تن به آدم فروشی و جاسوسی از دوستان خودم بدهم. براساس میزان اطلاعات آن زمان من و رفیق اكبر، عواقب رد شدن گزارشهایی از نوعی كه از من میخواست، میتوانست برای قربانی یعنی "ع" بسیار وخیم باشد.
طبق تصور آنموقع ما با رد كردن چنین گزارشهایی به كا گ ب، "ع" میتوانست براحتی عمر باقی مانده خود را به كار در معادن سیبری بگذراند. جهت سوء ظن رفیق اكبر در مورد "ع" داشتن تمایلات و افكار ضد شوروی بود. نه در تواریخ قبل از دو دیدار رفیق اكبر با من و نه سالها بعداز آن "ع" هیچ شهرتی در داشتن نگاه ضد شوروی نداشت و برعكس در داشتن نگاه شوروی دوستانه از بقیه جلوتر هم بود. وی در همان زمان مثل بسیاری دیگر در خط راه كارگر بود و با رسیدن به غرب نیز چندسال عرق ریزان در صفوف این سازمان فعالیت میكرد و در همین سالها هم هیچ تمایلات ضد شوروی نداشت.
البته این از خصوصیات همه چپهای نوع ما بود كه حتی نگاه انتقادی به شوروی هم نداشتیم و متأسفانه سه سال تجربه اقامت در شوروی هم قادر به شكستن پوسته تعصب ما نبود. سوآلی كه شاید برای خواننده ی این سطور پیش آید این است كه پس انگیزه رفیق اكبر از گیردادن به "ع" چه بوده است و دنبال صید "عنصر ضد شوروی" گشتن در میان ذوب شدگان در ولایت مطلقه كمونیسم روسی بر اساس چه انگیزهای میتواند باشد. ما در آن سالها میدانستیم كه مسئولین اكثریت و بخصوص شخص رفیق اكبر دارای دید ناسالمی هستند و مسائلی چون موفقیت "ع" در آموزش زبان روسی، شركت در كنكور دانشگاه و قبول شدن ، بدون برخورداری از سهمیه ویژه اكثریت (سهمیه "خانواده شهدا") در برانگیختن غضب رفیق اكبر و دیگر مسئولین اكثریت حتما مٶثر بوده.
در عین حال نرفتن هیچگونه گزارش مخفی و خبرچینی از جمع دوستان "ع"، اینان را از همان زاگولبا به عناصر نامطلوب در چشم این "رفقا" تبدیل كرده بود. شركت مستقلانه در كنكور دانشگاه از سوی تعدادی از ما و قبولی ما، عامل مهمی در شكستن اتوریته سادیستی مسئولین اكثریت بود. ما در حالی مستقل و بدون استفاده از سهمیه اكثریت در رشته های روسی دانشگاه قبول شده بودیم كه مسئولین اكثریت دادن سهمیه ورود به مدارس سطح پایین كارآموزی را بعنوان وسیله تشویق "عناصر مطلوب" و از این طریق تنبیه عناصر نامطلوب استفاده میكردند. در این ماجرا وقتی ما ثابت كردیم كه حتی در بخش روسی زبان دانشگاهها در رشته های خوب، میتوان مستقلانه، بدون اتکا به سازمان قبول شد، مسئولینی كه با توزیع قبولی بدون امتحان در رشتههای سطح پایین و مدارس كارآموزی در بین نورچشمیهای خود، كلی منت بر سر آنها گذاشته بودند، خود را در وضعیت ناجوری یافته بودند. آنها دیگر نمیتوانستند روی احساس دین و وفاداری بی قید و شرط آنها حساب بكنند."
شهادت مشابه ”سعید. ع.”
"رفیق اصفر (شماره 2) گفت آیا میتوانی به خانه ما بیایی؟ جواب این سوال تنها میتوانست "بله" باشد. رفیق اصغر در خانه خود مرا "به حضور پذیرفت" مقدمه چینی طولانی وی شروع شد. در ابتدا حدس زدن اینكه چه نتیجهای از این حرفهای كلی بیرون خواهد آورد دشوار بود. بالاخره بوی گند پیشنهاد جاسوسی در این و آن جمله خودش را نمایاند و با پیشرفت مونولوگ رفیق، نمایانتر شد. من هم با بدجنسی خودم را به حماقت زدم. احساس برتری و پیروزی نسبت به این مسئول تشكیلات باكوی اكثریت به این "رفیق" داخل گیومه داشتم. مواظب بودم كه بازی نقش "احمق" متظاهرانه نباشد و آثار هیچ لبخندی بر لبانم ظاهر نشود. بالاخره با این احمق بازی نام قربانی مورد نظر را با صراحت از دهانش شنیدم. این نگونبختی كه قرار بود با همكاری "رفیقانه" من راهی دیار خوش آب و هوای شمال روسیه بشود كسی نبود جز دوست قدیمی و هم اطاقی من یعنی "ع"! رفیق اصغر میخواست كه دوست خودم را به قیمت نازل یك لبخند یا تشكر در پای ایشان و تشكیلات اكثریت قربانی كنم. همان كاری این رهبران با كمونیستهای مخالف رژیم در درگاه جمهوری اسلامی كردند. وقتی كه احمق بازی تمام شد و من با صراحت گفتم كه آدرس را عوضی آمده است، رفیق اصغر خواهش كرد كه این مسئله بین ما خصوصی بماند. خواهش بیجایی بود. بلافاصله "ع" در جریان امر قرار گرفت. تیر این نارفیق نازنین ما هم به سنگ خورده بود. همگی احساس پیروزی میكردیم."
سوآل بزرگ
آیا سازمانهای سیاسی كه وقتی كه فرصت اداره یك رژیم ایدئولوژیک (هرچند در درون رژیمی بزرگتر) را داشتهاند و بجای یك رفتار دمكراتیك حداقل با رفقای خودشان، سیستمهای بغایت غیردمكراتیك تأسیس كرده و در همكاری تنگاتنگ با ارگانهای امنیتی دولت میزبان آنرا با قدرتی آهنین اداره كردهاند، میتوانند كاندیداهای مناسبی برای اداره جامعه در آینده باشند؟ به دنبال انتشار بخش اول این نوشته در دو سایت ایرانی در اول ماه مارس 2021، بقایای سازمان اکثریت شامل بسیاری از مرتکبین کارهای زشت توصیف شده در این نوشته (طبق گفته مسئول یکی از این دو سایت) به سان یک "گروه فشار" در رژیمهای پلیسی، فشار شدیدی به مسئولین دو سایت مزبور برای سانسور کردن این مطلب وارد کردند. صرف این اقدام آنها (ولو احمقانه و ولو بی ثمر) نشانه این است که خود این بزرگواران از سیاهی کاری که انجام دادهاند، آگاهند و حداقل متوجه هستند که با چنین سابقهای لیاقت رهبری یک انجمن را هم ندارند. وقتی که سایت "پژواک ایران" با مسئولیت آقای ایرج مصداقی، این نوشته را منتشر کرد، سه نفر از این رفقای بزرگوار شمارهدار، هر یکی یک جوابیه در آن سایت منتشر کردند. یعنی همان کاری را کردند که مسئولین دو سایت قبلی از آنها خواسته بود اما آنان بجای منتشر کردن جوابیه خود و واگذاری امر قضاوت به خوانندگان، خواهان حذف نوشته ما از دو سایت مزبور شدند.
شانس بزرگ ما: دیر رسیدن به میهمانی مرگ شوروی
شانس ما این بود كه تنها 18 ماه مانده به ظهور گارباچف به خاك شوروی وارد شده بودیم و نه زودتر. این بزرگترین شانسی بود كه شامل حال ما و حتی رهبران اكثریت شد: دیر رسیدن به میهمانی مرگ شوروی.
اتحاد شوروی به دنبال ادوار مختلف و خونینی كه طی آنها نه به اهالی خود، نه به كمونیستهای خودی و نه به كمونیستهای میهمان از سرتاسر جهان، رحمی روا نداشته بود، با آمدن برژنف دورانی از آرامش را شروع كرده بود كه اوج آن بلحاظ رفاه مادی، در نیمه دوم دهه 1970 بود. در سال 1983 سیر نزولی سطح رفاه مردم سالها بود كه شروع شده بود. در آن سالها مدتها بود كه كسی را بخاطر عقاید خود نمیكشتند.
حتی آن دسته از رهبران اكثریت كه از قبل ثروت خانوادگی، محل بیت المال اكثریت یا وارد معاملات سودآور با جمهوری اسلامی و روسیه نشدند، بعنوان شهروند معمولی با شغلی معمولی، هم بلحاظ مادی سطح رفاهی بیش از هر آنچه كه در شوروی برایشان متصور بود، دارند هم از نظر معنوی مجبور نیستند لقمه آلوده به خون رفقایشان را سر سفره خانودهاشان ببرند.
ما هم که از بدشانسی در قفس دو جداره شوروی و اكثریت گیر افتاده بودیم از 1986 باینسو در هر نفسی كه میكشیم دو شكر برجای میآوریم، شكری كوچك بخاطر رهایی از دست رژیم بزرگ شوروی و شكری عظیم بخاطر برطرف شدن كابوس رژیم كوچك اكثریت! دیگر هرگز مباد!
پایان
شروع به نوشتن از پایان دهه 1990
اقدام به نشر علنی اول ماه مارس 2021
نویسندگان: رضا پروین، سعید عزیزی و علیرضا قزوینی